۱۳۹۱ آذر ۲۳, پنجشنبه

واسه ما فرقی داره چی سَرِ دنیامون میاد؟

پدرا دل نگرون و مادرا دلواپسن
بچه هاشون سالم از مدرسه ها نمی رسن
آخه این چه رسمیه، این چه زمونه ای شده؟!!

مردنِ توُ مدرسه؟! عجب بهونه ای شده!!
************
عصرِ پارکِ ژوراسیکه یا که عصرِ حجره؟!
خدا این مرگا چیه؟! این مُردنایِ مسخره؟!
سقفِ یک کلاس میاد پائین و چن تا می میرن
واسه گرما بخاری میزارن، آتیش می گیرن
************
یا میاد زلزله و مدرسه چون قدیمیه
واسه مایِه ریشترَم زلزله ی عظیمیه
تا یه ریزه برف و بارون میزنه توُ روستامون
جاده بسته، همه حبسِ خونگی با دوستامون
************
اوضامون خیلی وخیمه، بدتر از اینها شده
وزیرِ احمقِش ام نِمیره و اِبقا شده
بچه ها رو تختایِ مریض خونه جون میکَنَن
خاتمی میگه اونا بی روسری چه می کُنن؟!
************
توُیِ مجلس همه شون یکدفه بیگُنا شدن
همه شون معترضِ معلمِ روستا شدن
تقصیرِ اونه که بچه ها یه جا باهم بودن
نکنه جاسوسایِ خارجی ام اونجا بودن؟!
************
خداجون، آخرشه، ایران بُزُرگی نداره
بره ها زیاده ، جز چنتا که گُرگی نداره
یکی گُفت دنیا تموم شده ، رسید به انتها
آروم، آروم دیگه دنیا داره وای میسه یه جا
************
واسه ما فرقی داره چی سَرِ دنیامون میاد؟!
همه مون یه عمره مُردیم ، صدامون در نمیاد...

۱۳۹۱ آذر ۱۹, یکشنبه

مردمی که حافظه اشان فراموش کار است

این تابلو آیینه تمام نمای مردم ماست، مردمی که نمی‌دانند دکتر به چه کسی اطلاق می‌شود و حتی نمی‌دانند چگونه نوشته می‌شود اما باز هم با استفاده از عناوین استاد و
دکتر و پروفسور سعی در ساختن قهرمان برای خودشان هستند.
ما چیزی به نام دکتر آلبرت اینشتین نداریم، استاد ولفگانگ موتزارت تا به حال به گوشم نخورده است. دکتر استیفن هاوکینگ هم ترکیب مسخره‌ای به نظر می‌رسد. می‌دانید چرا؟ چون این انسان‌ها با این عناوین تعریف نشده‌اند. موتزارت را همه جهان با سمفونی‌های بی‌نظیرش می‌شناسند. آلبرت اینشتین و ایزاک نیوتن مترادف علم فیزیک هستند و استیفن هاوکینگ هم نیازی به تذکر “دکتر” پیش از اسمش ندارد.
اما ما دکتر محمد اصفهانی را داریم که خواننده است ! دکتر محمود احمدی‌نژاد را داریم که همه کاره است ! مهندس علی آبادی را داریم که در ورزش همه فن حریف است ! . . .دکتر حاجی بابایی را داریم که معتقد است با عذرخواهی او هیچ مشکلی حل نمی شود! ما دکتر لاریجانی رو هم داریم با الفاظ قلمبه سلمبه .. تازه از همه اینها که بگذریم دکتر قالیباف خلبان را داریم که شهردار است.. دکتر علی مطهری چی؟؟
این عناوین برای کسانی است که اگر این عناوین را از پشت اسمشان برداریم هیچ نیستند. هیچ و هیچ ..
تشنگان این عناوین هم پایان ناپذیرند، آن یکی حاجی است و آن یکی دکتر. دیگری سردار ، ان یکی استاد است و آن یکی مهندس وآن یکی حضرت . . . . در چنین مملکتی که رسانه هایشان هم دنبال قرارداد با نامزدهای انتخابی هستند و همچنان تیتر یکشان سوژه های سیاسی است و بچه های پیرانشهری از صبح در هیچ رسانه ای تیتر نیستند نشان می دهد شاید ما هم از همین نسل مردمیم.
نسل مردمی که حافظه اشان فراموش کار است در حد ماهی .. هشت ثانیه ...

۱۳۹۱ آذر ۱۸, شنبه

خیانت نیک آهنگ کوثر بالاخره رسوایش کرد

چند روزی است که انتشار نوار صوتی گفت‌وگوی «نیک‌آهنگ کوثر» با «مهدی هاشمی» به تیتر نخست رسانه‌ای در درون و بیرون از ایران تبدیل شده است. انتشار چنین فایلی آن هم در مقطع کنونی بسیار بحث‌برانگیز بوده و جای بررسی فراوانی دارد. نخست و در ابتدای این
بحث لازم است تا به روشنی گفته شود که در این نوشته به هیچ عنوان نه بنا داریم تا اقدامی در جهت مظلوم نمایی «مهدی هاشمی» داشته باشیم و نه قرار است تا چشم بر واقعیات دردناکی هم‌چون کشتار دهه‌ی شصت ببندیم، بلکه بحث بر میزان اخلاقی بودن عملی است که انجام می‌گیرد و صدالبته که در چنین مواردی اصل زشتی عمل مهم است نه شخصی که مورد هدف قرار گرفته است وگرنه با شیوع چنین نگاهی ما هم به دام همان شعار «هدف وسیله را توجیه می‌کند» و اندیشه‌ی پنهان در پشتش گرفتار می‌شویم که در صورت فراگیر شدن چنین چیزی «نه تو مانی و نه من».
به دلایل مختلف این عمل «نیک‌آهنگ کوثر» از نظر منطقی، اخلاقی و سیاسی حرکتی درست به نظر نمی‌رسد. نخست آنکه با وجود تاکید ایشان بر این که این فایل در اختیار وکیل دو طرف ماجرای درگیر در پرونده‌ی «مهدی هاشمی» قرار گرفته است چیزی از زشتی اصل کار نمی‌کاهد. این گفته دقیقن مانند این است که فردی فیلمی ویدیویی از روابط خصوصی یک نفر تهیه کنید و بعد اعلام کند که این فیلم را برای خانواده‌ی خود طرف و مخالفانش همزمان ارسال کرده‌ است. پرسش اینجاست که اگر «مهدی هاشمی» از ضبط مکالمات خود خبر داشت بخش فراوانی از این گفته‌هایش را بر زبان می‌راند؟ به طور قطع این طور نیست و «مهدی هاشمی» که از میزان دشمنی و تندی کلام آقای «کوثر» با پدرش آگاه است اگر از این موضوع اطلاع داشت به این راحتی چنین فرصتی را به ایشان نمی‌داد. «کوثر» در مصاحبه‌اش آگاهانه «هاشمی» را به سمت بر زبان راندن سخنانی سوق می‌دهد که برای او و به ویژه پدرش بسیار خطرناک است و از سوی دیگر به طور حتم به ضرر جنبش در درون ایران خواهد بود.
«نیک‌آهنگ کوثر»، «هاشمی» و پدرش را (البته به درستی) متهم می‌کند که برخی از اقدامات این خانواده و به ویژه شخص «هاشمی رفسنجانی» در کوتاه آمدن در برابر «خامنه‌ای» چقدر به ضعف و سکوت جنبش سبز کمک کرده است اما همانطور که «مهدی هاشمی» در این فایل نیز به خوبی به این نکته اشاره می‌کند (و باز البته به درستی) یکی دیگر از مسایلی که به شدت به جنبش مردم پس از انتخابات لطمه زد ایجاد اختلاف میان رهبران جنبش و ناامید کردن برخی مردم از آن‌ها بود، همان کاری که متاسفانه « نیک آهنگ کوثر» خود، آگاهانه از بانیان اصلی‌اش بوده است. یادمان نرود که در اوج جنبش سبز، این «کوثر» و سایت ایشان یعنی خودنویس بود که با به میان آوردن و طرح بحث کشتارها و اعدام‌های بی‌رحمانه‌ی دهه‌ی شصت، به ناامیدی و سردی برخی مردم از رهبران جنبش دامن زد و دیدیم که بیش از همه این رسانه‌های حامی حکومت بودند که از این حرکت ایشان استقبال و به آن دامن زدند.


........................... مرور یک مکالمه ی خصوصی منشر شده .......................

«این یک مکالمه بین من و شما است که تبدیل به خبر نمی‌شه. تبدیل به هیچ چی نمی‌شه. فقط به عنوان یک هم‌فکریه». این عبارات بخشی از گفت و گویی است که با عنوان مکالمه‌ تلفنی «نیک‌آهنگ کوثر» با «مهدی هاشمی» منتشر شده است و از جانب آقای کوثر هم صحت آن‌ها تایید شده. گویا ایشان ادعا کرده بنابر حکم دادگاهی در کانادا ناچار بوده است این مکالمات را به دادگاه تحویل دهد*؛ اما من متوجه نشدم که اساسا چنین مکالمه‌ای با این تاکید گوینده بر محرمانه بودن و دوستانه بودن چرا باید ضبط شود و دادگاهی در کانادا چطور باید مطلع شود که چنین مکالمه‌ای ضبط شده که بخواهد خواستار استرداد آن به دادگاه شود؟ به هر حال من اینجا در مورد سلامت اخلاقی آقای کوثر و یا عملی که بی‌شباهت به یک عملیات اطلاعاتی از جانب نهادهای امنیتی نیست بحث نمی‌کنم. من صرفا می‌خواهم معدود نکات قابل توجه از خلال این گفت و گو را مرور کنم:



1- اتحاد، اتحاد، رمز پیروزی!

- مهدی هاشم: «همون اشتباهی که شما دوم خرداد کردید، اومدید آقای هاشمی رو از این‌ها (احتمالا اشاره به اصلاح‌طلب‌ها) جدا کردید، این دفعه هم دوباره دعوا انداختید بین موسوی و خاتمی و کروبی و همون کاری که اون‌ها می‌خواستند رو کردید ... ببینید، اینقدر دوم خردادی‌ها به ما فحش داند، ما دوباره کنار اومدیم، گفتیم هدفمون مشترک، دعوا ننداختیم، من خودم را دارم می‌گم. به بقیه هم کاری ندارم. از سال 76. مثلا ما سال 76 می‌تونستیم آقای نوربخش رو رییس جمهور کنیم، یعنی کاندیدش کنیم، دعوا راه بندازیم. اما توافق کردیم هرکی که همه گروه‌ها قبول کنند. دونه دونه این کار رو کردیم همیشه. یعنی ما می‌دونستیم یک دونه آدم داریم، آقای خامنه‌ای، اون ور. همه این‌ور. باید متحد بشوند و جلوش وایسن. استراتژی ما این بود از روز اول. یک عده به ما ملحق می‌شدن و یک عده دور می‌شدن از این استراتژی. به قول تو همین جنبش سبز. داخلی‌ها خوب فهمیدن این دفعه، یعنی آقای موسوی و خاتمی‌ این‌ها خوب فهمیدند که نباید از هم دور بشن. تو برو تظاهرات این دفعه جلوی سازمان ملل را ببین. با تظاهرات دفعه پیش احمدی‌نژاد مقایسه کن. دفعه پیش همه با یک پرچم آمدند. یادته که؟ این دفعه با سی تا پرچم آمدند. این‌ها را آقای خامنه‌ای حال می‌کنه! همه با هم اختلاف داریم توی هزار تا مسئله، اما هممون روی اینکه آقای خامنه‌ای دیکتاتوره و باید دیکتاتور را گذاشت زمین ... (یک عبارت نامفهوم احتمالا در معنای «توافق داریم»)



2- تلاش نافرجام برای چسباندن برچسب «براندازی»

- نیک‌آهنگ کوثر: «مطابق تعریف بنابر این چیزی که ما الآن داریم با هم صحبت می‌کنیم شما عملا به طیفه، اسمش چیه؟ براندازها پی‌وسته‌اید»

- مهدی هاشمی: «نه؛ حرفت را قبول ندارم».

مسئله خیلی ساده است. به باور من، تلاش نیک‌آهنگ درست به مانند تلاش تمامی نهادهای امنیتی-اطلاعاتی و یا پیاده‌نظام تبلیغاتی نظام، برای «برانداز» خواندن منتقدان رهبری، تنها مبتنی بر یکی انگاشتن «نظام» با شخص آقای خامنه‌ای است. مبنایی که هیچ یک از اصلاح‌طلبان و البته خاندان آقای هاشمی (که نمی‌دانم بخشی از اصلاح‌طلبان به حساب می‌آیند یا خیر) آن را قبول ندارند. در اندیشه اصلاحات، «نظام» متشکل از تمامی نهادها، سازمان‌ها و مسوولین و شخصیت‌هایی است که حول یک «قانون اساسی» گرد آمده‌اند. بدون تردید امکان بروز هرگونه فساد و یا کج‌روی و خودکامگی در اشخاص حقیقی وجود دارد که در این صورت حفظ و یا اصلاح نظام در اصلاح این کج‌روی‌ها تبلور خواهد یافت. (درست به همان میزان که امکان بروز فساد در ارکان حقوقی وجود دارد و راهکار درمانش در اصلاح قانون اساسی است) در این نگرش، براندازان اصلی آنانی هستند که تلاش می‌کنند همه چیز را به قامت فرد بدوزند و یک نظام برآمده از انقلابی مردمی را در سطح یک حاکمیت فردی، با شیوه «شبان و رمه» تقلیل دهند.


3- آن‌ها نمی‌خواستند مهدی هاشمی به ایران بیاید

از همان روز بازگشت به ایران و سپس بازداشت مهدی هاشمی، نکته‌ای که خانواده او، به ویژه «فاطمه هاشمی» و «عفت مرعشی» بر روی آن تاکید داشتند بی‌علاقگی دستگاه امنیتی حکومت به بازگشت مهدی هاشمی بود. ادعایی که تا کنون از جانب هیچ مرجعی تکذیب نشده است. حال ناظر بی‌طرف می‌تواند از خود بپرسد چرا دستگاه امنیتی با بازگشت مهدی به ایران مخالف بوده است؟ شاید پاسخ این مسئله را ندانیم، اما قطعا انتظار داریم هر روزنامه نگار مستقلی به صورت «منطقی» و برای شفاف شدن حقیقت خواستار بازگشت مهدی هاشمی به ایران باشد، مگر اینکه:



- نیک آهنگ کوثر: «از نظر منطقی، از نظر منطقی دارم می‌گم، نه از نظر روابط خانوادگی یا چیز دیگه؛ از نظر منطقی بازگشت شما به ایران بازگشت منطقی نیست».

...

- مهدی هاشمی: «حالا کی گفته من می‌خوام برگردم یا برنگردم؟!» (آقای هاشمی به شدت از طرح مسئله بازگشت به ایران شگفت‌زده شده است. گویا این گفت و گو به مدت‌ها پیش از انتشار خبر بازگشت ایشان مربوط می‌شود و نیک‌آهنگ هم در جواب اینکه «چه کسی گفته من می‌خواهم برگردم» جوابی ندارد!)



4- مقاومت در برابر کودتا چه لزوم و یا دستاوردی داشت؟

مهدی هاشمی: «آقای خامنه‌ای این تصمیم را ده سال پیش گرفت که همه را بگذاره کنار و یک کادر جوان و وفادار به خودش بیاره سر کار. این را می‌خواد خیلی Peas full انجام بده که کسی نفهمه. کاری که ما توی انتخابات کردیم این کار رو علنی کردیم برای مردم. من به خود موسوی گفتم، اون خبر نداشت از این حرف‌ها، بعدش به من گفت همه حرف‌های تو درسته. گفتم خیال می‌کنی آقای خامنه‌ای می‌ذاره تو انتخابات ببری؟ ولی بدون هدف من از این کار حمایت تو چیه؟ می‌خوام ماهیت آقای خامنه‌ای را رو کنم. فرض کن اون اتفاق نمی‌افتاد. آقای خامنه‌ای می‌آمد صحبت می‌کرد. رای نیاوردید و مردم شما رو نمی‌خوان و چی و چی و چی و تموم شد دیگه. در هر صورت آقای خامنه‌ای امتیاز عملی نمی‌داد. تنها اتفاقی که افتاد آقای خامنه‌ای امتیاز عملیش، روش‌هاش برای مردم رو شد. آقای خامنه‌ای می‌خواست یک کار یواشکی انجام بده. فهمیدی؟ شما این‌ها رو نمی‌فهمی خوب!»


..........................................و چند نکته .......................................

۱- فایل صوتی هیچ ارزش حقوقی ندارد. خود من دست کم سه نفر را می‌شناسم که می‌توانند صدای اکبر هاشمی را با همان ادبیات خودش چنان درآورند که جز با دیدن صورتشان آدمی باور نمی‌کند یکی دیگر است.
۲- ضبط صدای دیگران بدون اطلاعشان، ناجوانمردانه و غیر قانونی است. حتی اگر در یک مصاحبه رسمی و در حال ضبط باشد و مصاحبه شونده بخشی از حرفهایش را با قید “نقل نشود” یا همچو چیزی بگوید، انتشار حرفهایش قابل پبگرد قاونی است و از لحاظ حرفه‌ای ویران‌گر اعتماد به کسی که چنین کاری کند. جالب است که نه فقط نیکان اخطاری برای ضبط صدا نمی‌دهد بلکه در اواسط آن تاکید می‌کند که مکالمه خصوصی است.
۳- مهدی هاشمی (از این به بعد به فرض که صدای خودش باشد) با نیک‌آهنگ که از هیچ تحقیر و تهمت و ناسزایی علیه خانواده آنها فروگذار نکرده دوستانه برخورد می‌کند. علاوه بر این در همان چند ثانیه اول معلوم می‌شود که این گفتگو در ادامه یک سری گفتگوهای خصوصی و دوستانه قبلی است. نهایت پستی و بی‌شرافتی است که آدم از اعتماد دیگرانی که در جواب دشمنی‌هایش با او به گفتگوی دوستانه و خصوصی می‌نشینند چنین سو استفاده کند.
۴- یک کلمه از صحبت‌های مهدی هاشمی غیر منطقی و توهین‌آمیز نیست، سهل است ارج و ارزش او را نزد هر آدم بی‌طرفی که واقعا قادر به درک موقعیت خانواده هاشمی و ارتباطشان با اصلاح‌طلبان باشد بالا می‌برد.
۵- منتشر کردن چنین حرفهایی که از لحاظ حقوقی ارزشی ندارد ولی در مضحکه‌های مثلا قضایی ج ا ا ، جدا بر ضد متهم کارکرد می‌یابد مشمئز کننده است. هر کس چنین کرده شرمش باد. این دیگر قصه ی مسخره گیر دادن به آکسفورد و حمله‌های ناجوانمردانه به دکتر کاتوزیان به خاطر دانشجو بودن مهدی هاشمی در آنجا نیست که با مرور زمان، روسیا‌هی‌اش به زغال بماند. بازی با جان یک انسان است که حتی همین حرفهای خصوصی‌اش از تحلیلگران دلسوز جنبش سبز کم نمی‌آورد.
۶- نیک‌آهنگ باید به جد پاسخگو باشد. من – به رغم شاید نود درصد روزنامه‌نگارهای ایرانی- تا الان با او روابط نسبتا دوستانه و محترمانه‌ای داشته‌ام (همین دو سه روز پیش هم یک چت درباره‌ی یک مقاله تحقیقی درباره طنز ایرانی داشتیم) و در انتقادهای جمعی علیه او سکوت می‌کردم. اما این مساله قابل چشمپوشی نیست. مساله اصلا هاشمی نیست (هرچند که ضبط صدای کسی که در مقابل توهین و تهمت تو، با تو به گفتگوی واقعا دوستانه می‌نشیند شناعت کار را بیشتر می‌کند) مساله سواستفاده عمیق و غیرانسانی از حرفه‌ی خبرنگاری است. برای من، ربط چنین کاری به سیاست و هاشمی، مثل آن است که یک دکتر زنان و زایمان، از دختر هاشمی که به خواسته‌ی او در مطبش لخت شده تا معاینه شود، فیلم بگیرد و درست وقتی در زندان است به عنوان فیلم پورنو روی اینترنت بگذارد، بعد در مقابل اعتراض‌ها گفته شود که شما نوکر هاشمی هستید! در چنین حالتی – فارغ از اینکه با هاشمی و خانواده اش چقدر موافق یا مخالف باشیم- نه فقط اعتراض و محکوم کردن وظیفه است بلکه بر جامعه‌ی پزشکان است که اگر مختصر شرافتی شخصا و همیتی صنفا، دارند تا کشاندن ماجرا به محاکم صنفی و قضایی کار را دنبال کنند.

این کثافت‌کاری های "نیک آهنگ کوثر" با ضد حمله‌های ملال‌آور مرسوم ( نوکر هاشمی، تابستان ۶۷ کجا بودی و … ) جمع شدنی نیست.



*عکس نیک آهنگ کوثر را در سفارت ایران در کانادا نشان می دهد.
از سبز سبزیم ریشه داریم

۱۳۹۱ آذر ۹, پنجشنبه

این مطلب را تا آخر بخوانید و به اتفاقی که می افته فکر کنید!!!

این مطلب را تا آخر بخوانید و به اتفاقی که می افته کمی فکر کنید (30 ثانیه بیشتر وقت نمی گیره)


لطفا به سوالات زیر به سرعت پاسخ دهید:

نتیجه چیست؟

2+2




4+4




8+8




16+16




خیلی سریع عددی بین 12 تا 5 انتخاب کنید. انتخاب کردید؟
حالا برید پایین
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
عدد انتخابی شما 7 بود؟
این آزمایش توسط یکی از محققان برجسته در زمینه مطالعات ذهنی در امریکا، پرفسور "مک کین" انجام شده.
در این آزمایش با طرح 4 سوال اول ذهن شما شرطی شده و در هنگام انتخاب عددی بین 12 تا 5 ابتدا ذهن این دو عدد را جمع می کند یعنی 17 ولی 17 بین دو عدد 12 تا 5 نیست. ذهن اتوماتیک به عدد 7 می رسد که از 5 هم بزرگتر است.
این آزمایش انقلاب بزرگی در آزمایشات رفتاری ذهن نسبت به آموخته های ما از دوران کودکی و اجتماع و آنچیزی که شبانه روز از طریق رسانه ها به ما میرسد ایجاد کرده است.
طبق نتیجه تحقیقات مردم وقتی ذهنشان شرطی شد از انتخاب یا تفکر در جهت دیگر می ترسند و در دراز مدت استقلال فکری هر کس مسائل پیرامونش می شود نه تفکرات واقعی خودش.
به گفته دانشمندان: بیشتر فکر کنید و از بیان نتایجی که می رسید نترسید.

۱۳۹۱ آبان ۲۹, دوشنبه

موضوع انشاء: ماه محرم


بنام خدا

محرم خیلی خوب است، ما محرم را دوست داریم

..
دوستم رضا پوسترهای گلزار و مهناز افشار را از بساطش جمع می‌کند
و آخرین ورژن! پوسترهای علی‌اکبر و حضرت عباس را در بساطش پهن می کند
..
قدرت سامورایی، شب ها در تکیه لخت می‌شود و میانداری می‌کند
[ و روزها مردم را لخت می‌کند و زورگیری]
..
آقای صولتی تا پایان اربعین تمام پاساژش را سیاه می‌کند
[ و تا آخر سال هم مشتری‌ هایش را]
..
گلمکانی صاحب بزرگترین بنگاه ملک و ماشین شهر، يكماه تکیه راه می‌ اندازد
و خودش در روز تاسوعا سر مردم گل می‌مالد..!
[و یازده ماه هم سرشان شیره]
..
جباری رییس شرکت لبنیات شیر تو شیر!
سی شب شیر صلواتی به خلق خدا می‌دهد
[و سیصد و سی و پنج روز هم با اضافه کردن آب, شیرشان را می‌دوشد]
..
حاج منصور مداح بعد از محرم یک خانه جدید میخرد
و در کنار خانواده به خوبی و خوشی زندگی میکند
..
ما هم پاتوقمان را از جلو مدارس دخترانه به دسته‌های عزاداری انتقال میدهم و برایشان اسفند دود میکنیم
..
پس نتیجه میگیریم محرم خـــــیلی خوب است و از مسولین میخواهیم مدتش را طـــــولانی تر کنن...:|

۱۳۹۱ آبان ۲۱, یکشنبه

از شبکه‌ی اجتماعی تا اجتماع شبکه‌ای

با پیشرفت تکنولوژی سایبری رویکرد به فضای مجازی روزبه‌روز ابعاد گسترده‌تری می‌یابد. همین دیروز بود که جایی می خواندم، نیوزویک پس از ۸۰ سال انتشار، چاپ کاغذی‌اش را متوقف کرده است و این سرنوشت قطعی تمام رسانه‌های مکتوب است. قطعاً تا چند سال آینده اثری از رسانه‌های نوشتاری نخواهد ماند که دلایل زیست‌محیطی، اقتصادی و صدالبته اجتماعی خاص خود را دارد.
شبکه‌های اجتماعی پدیده‌ی متاخر دنیای دیجیتالیسم و رسانه‌های مجازی‌اند. رابرت پوتنام، شبکه‌های اجتماعی به تولید ارزش‌هایی می‌پردازند که سرمایه‌ی اجتماعی را تولید می‌کند و بر افزایش کارایی افراد و گروهها تاثیر می‌گذارد. و سرمایه اجتماعی مجموعه‌ای است از روابط یا شبکه‌هایی که با دیگران تشکیل می‌دهیم و به زعم فوکویاما نظم اجتماعی را به طریق موثر و کارا حفظ می کند. از منظری دیگر در نظریه ساختاربندی گیدنز به این برمی‌خوریم که فرهنگ رسانه‌ای ابزارهای اشاعه‌ی سرمایه اجتماعی هستند. شبکه‌های اجتماعی به ما هویت جدید فارغ از کنش‌های بیرون از فضای اجتماعی می‌دهند و بیشترین شباهت را با جامعه انسانی دارند. در واقع ما فرصت می‌یابیم خویشتن را در فضای خالی این شبکه‌ها بازتولید کرده و هویت مجازی خویش را با عده‌ی زیادی از افراد که الزاماً ممکن است یکدیگر را ندیده باشیم به اشتراک بگذاریم.
تا این‌جا که همه چیز گل و بلبل به‌نظر می‌رسد! تولید سرمایه اجتماعی… حفظ نظم اجتماعی از طریق تقویت شبکه ارتباطات و… اما یک جای قضیه انگار می‌لنگد. ما به عنوان کنش‌گرانی که در فضای اجتماعی مشترکی به نام ایران زندگی می کنیم نمی‌توانیم چنین تعریف خوش‌بینانه‌ای را بی‌کم‌و‌کاست بپذیریم. آن هم با تعریف  جوامعی که در حال گذار از سنت به مدرنیته هستند و در آن‌ها مخاطرات جوامع متفاوت شده و اهمیت بحث اعتماد دوچندان می‌گردد. حال در جامعه ما واقعاً شبکه‌های مجازی چنین کارکردی داشته اند و دارند؟ بحث اعتماد را در این فضا، در کجای دلمان بگذاریم و باقی قضایا!
 این‌که همیشه پشت صحنه و جلوی صحنه‌مان کاملاً متفاوت و بعضاً متضادند. این تعارض نقش در چهره‌های نام‌آشنا بیشتر چالش‌برانگیز است و گاه با گشوده شدن لایه‌های مستور کاراکترشان شوکی اجتماعی می‌آفریند
 حالا در چنین جامعه‌ای که اندرونی و بیرونی‌اش این همه شکاف دارد تصور کنید که در صدد تحلیل شکاف میان حقیقت و مجاز برآییم! قطعاً با تعارضات و تناقضات عمیق‌تری مواجه خواهیم شد.

موریس روزنبرگ آمریکایی در تحلیل جامعه‌شناختی خود از مفهوم «خود» در نظریه کنش متقابل نمادین، سه گونه از «خود» را معرفی می کند؛ «خود موجود»؛ «خود دلخواه»؛ «خود وانمودی». در تعریفی که از خود دلخواه و خود موجود اشاره می‌کند به این نکته می‌رسیم که خود موجود تصویری است که اکنون از خودمان داریم و خود دلخواه آن چیزی است که دوست داریم داشته باشیم یا تصویری است که دوست داریم دیگران از ما داشته باشند. و درنهایت خود وانمودی تصویری است که از خودمان در شرایط خاص بروز می‌دهیم.
و این توضیح واضحات به نظر می‌رسد که خود موجود و خود دلخواه در جامعه‌ی ما گاه تضادی بس شگرف پیدا می‌کنند. حال که فضایی بکر مانند شبکه اجتماعی در اختیار ماست، عموماً تلاش می‌کنیم تصویری متفاوت و دیگرگونه از خود ارائه دهیم. در واقع دست به مدیریت تأثیرگذاری می‌زنیم تا پیش‌خوان صحنه‌مان آراسته‌تر و شکیل‌تر از پشت صحنه باشد (این را هم از اروین گافمن یاد گرفته ام!) و دقیقاً بسیاری از مشکلات نگارنده با این فضا از اختلاط جامعه حقیقی و مجازی ناشی می‌شود. حضور کنشگران و فضاهای بیناذهنی واقعی در کنار فضای سرشار از مجازیت. این‌جاست که من مجازی با من حقیقی دچار تعارض نقش می‌شود و ترجیح می‌دهد خود را از این فضا رها کند. کژکارکردهای ناشی از بطالت و سطحی‌نگریِ ایجاد شده از شبکه‌های اجتماعی و کنش‌های سطح پایین و دم دستی و غفلت از مطالعه‌ی جدی و گذراندن بهینه‌ی زمان و نیز بی‌هویتی شدید جنسیتی هم به کنار. تحلیلش را می گذارم به عهده مخاطبان حقیقی و مجازی این متن!


۱۳۹۱ آبان ۶, شنبه

مردمان جالبی هستیم

مردمان جالبی هستیم 65000 شرکت تجاری دردبی داریم
سه میلیون ایرانی پناهنده درخارج ازایران.
در تهران از خواب بیدار می شویم. محل شرکت تجاری و مرکز خریدمان در دبی است؛
استعدادمان در تهران کشف و نبوغمان در اروپا شکوفا می شود.
برای تحصیل به فرانسه یا لندن می رویم، اماچون از کار در اروپا خوشمان نمی آید، در ایالات متحده آمریکا کار می کنیم، و هر وقت بیکار شدیم برای گرفتن حقوق بیکاری به اروپا می رویم؛
برنامه های تلویزیونی مان از لوس آنجلس پخش و در خرم آباد دریافت می شود. فیلم های مان را در بیابان های ایران می سازیم، اما در ونیزو پاریس و برلین آنها را نمایش می دهیم و از آنجا جایزه فیلمسازی می گیریم؛
در کلن طرفدار جمهوری و در تهران طرفدار سلطنت هستیم؛
مهم ترین مقالات سیاسی مان در اوین نوشته ،اما در پاریس خوانده می شود؛
از واشنگتن نامزد انتخابات می شویم، اما صلاحیتمان در تهران رد می شود، بنابراین در برلین انتخابات را تحریم می کنیم و در لندن تصمیم می گیریم رفراندوم برگزار کنیم؛
در هلند عضو پارلمان و در اسرائیل رئیس جمهور می شویم، در تهران با حکومت مخالفت می کنیم، در عراق با حکومت می جنگیم، اما در لبنان از حکومت دفاع می کنیم؛
در تهران کنسرت موسیقی راک برگزار می کنیم، اما در فرانکفورت کنسرت موسیقی سنتیمان با استقبال آلمانی ها روبرو می شود؛
در کانادا برنده مسابقه ملکه زیبایی می شویم، حقوق زنانمان در ايران نقض می شود، اما در سوئد از حقوق زنان دفاع می کنیم؛
ولیعهدمان در امریکاست، ملکه مان در یکی از شهرهای فرانسه زندگی می کند، رئیس جمهور سابقمان در پاریس زندگی می کند، رئیس قوه قضائیه مان متولد عراق است، در عوض نخست وزیر عراق سالها در ایران زندگی می کرد و رئیس جمهور اسرائیل متولد ایران است؛
در ایران زندگی می کنیم، در ترکیه تفریح می کنیم، در آمریکا پولدار می شویم و برای مرگ به ایران برمی گردیم.
زبانمان فارسی است اما پرازلغات عربی وانگلیسی وآلمانی وفرانسه
درمیهمانی هایمان باقالا پلو با ماهیچه سرومی شود وباآهنگ های غربی می رقصیم.
ازوضع کشورمان ناراضی هستیم اما معتقدیم که برای پول درآوردن هیچ کجا بهترازایران نیست.
وبهترین راه حل برای تغییروضع موجود را نشستن پشت کامپیوترواظهارنظردر فیس بوک وتوئیتروآزادگی می دانیم

۱۳۹۱ مهر ۲۳, یکشنبه

برای جلوگیری از فهمیدن، مردم رانکشید

اگر چه اساسا ارسال امواج مختل کننده ( جمر – Jammer ) بر روی امواج شبکه های تلویزیونی ماهواره ای برای جلوگیری از دسترسی مردم به اطلاعات و اخبار جهان کاری غیر اصولی و غیر انسانی و مغایر با آزادی است به دلیل اثرات سوء این امواج بر روی سلامت جسمی جامعه جرم و جنایت نیز میباشد . متاسفانه با وجود اینکه انتشار چنین امواجی در کشور مسجل و غیر قابل انکار میباشد و
برخی از مسئولین نیز نه تنها آن را تایید بلکه از آن دفاع نیز میکنند ، هیچ مقام مسئولی تا کنون در جهت مقابله با این عمل مجرمانه اقدامی نکرده و بعضا مشاهده میشود نظراتی غیر کارشناسی و غیر واقع نیز در جراید و مطبوعات و رسانه ها اعلام میگردد . مردم شهرهای مختلف بویژه تهران بزرگ با نزدیک به دوازده میلیون نفر جمعیت سالهاست در معرض چنین امواج خطرناکی قرار دارند و مردم بیگناه شامل کودکان ، زنان باردار و دیگر اقشار جامعه به تدریج و خیلی آرام و بی صدا قربانی میشوند .

امواج الکترو مغناطیس در طیف وسیع فرکانسی انتشار می یابند . این امواج به دو دسته یونیزه کننده ( Ionizing Radiations) و غیر یونیزه کننده ( Non-Ionizing) تقسیم بندی میشوند . امواج یونیزه کننده رادیویی که در فرکانس های بسیار بالا یعنی فراتر از گیگا هرتز انتشار می یابند مثل تشعشعات ایکس و گاما که بطور قطع میتوانند اتم ها و مولکول های بدن را از بافت و نسج بدن جدا کنند و فعل و انعالات شیمیایی داخل بدن را تغییر داده و باعث تخریب DNA گردند . به همین خاطر قرار گرفتن در معرض چنین تشعشعاتی بسیار خطر ناک است و در عکس برداری های
ام.آر.آی رعایت نکات پیشگیرانه بطور جدی صورت میگیرد .
 بدن انسان در شرایط طبیعی در معرض چنین تشعشعاتی هست البته با انرژی بسیار کم مانند نورهای ماوراء بنفش و یا مادون قرمز ، تشعشعات ناشی از مواد رادیو اکتیو ، گازهای رادیو اکتیو متصاعد شونده از کره زمین و نیز تشعشعات کیهانی . حتی باید توجه داشته باشیم اگر چه انرژی آنها کم است ولی حتی الامکان در معرض آنها قرار نگیریم .
بر اساس تعدادی از مراجع مخابراتی ، طیف فرکانسی پایین تر از حدود 0.5 مگاهرتز تا 300 گیگا هرتز شامل امواج رادیویی میشود که محدوده بالایی آن یعنی از 300 مگاهرتز تا 300 گیگا هرتز را امواج مایکرو ویو میگویند . امواج مایکروویو همان امواجی هستند که در ارسال سیگنال های مخابراتی از قبیل سیگال های مخابراتی شبکه های تلفن موبایل ، رادیو و تلویزیون و ماهواره های تلویزیونی بکار میروند . این امواج اگرچه دارای تاثیراتی به شدت امواج یونیزه کننده نیستند ولی میتوانند بسته به فرکانسی که در آن متشر میشوند در بدن انسان نفوذ کرده و حرارت ایجاد کنند . از کاربردهای این امواج میتوان در اجاق های مایکروویو نام برد که معمولا در فرکانس حدود 2.5 تا 3 گیگاهرتز کار میکنند و میتوانند در عمق مواد نفوذ کرده و آنها را گرم کنند . مایعات زودتر تحت تاثیر قرار میگیرند برای همین است که وقتی ظرف غذا را داخل مایکروفر قرار میدهیم مایع داخل غذا زودتر داغ میشود . بخش هایی از بدن انسان که از مایعات بیشتر ( آب و یا خون ) تشکیل شده اند در معرض خطر بیشتری هستند مثل مغز و قلب و به دلیل تاثیر حرارتی عدسی چشم بسیار تاثیر پذیر است و آزمایشات مختلف نشان داده که چنین امواجی میتواند باعث آب مروارید شوند .
در تمام دنیا بخاطر این تاثیرات مخرب استانداردهایی رعایت میشود تا جامعه انسانی صدمه نبیند . دستورالعمل های بسیار دقیقی وجود دارد تا با رعایت آنها به کسی صدمه نرسد . ارتفاع آنتن های سلول های شبکه های موبایل ، توان فرستنده ها و الگو ی انتشار آنتنها بگونه ای طراحی میشوند که حد اقل تاثیر را بر روی مردم داشته باشند .
اما نکته بسیار مهم این است که برای ارسال امواج مختل کننده بنا بر ضرورت کار هیچکدام از آن استانداردها رعایت نمیشود بلکه تمام سعی بر این است با حد اکثر توان ممکن و با پوشش کامل خانه های مردم مورد هجوم قرار گیرند . در این میان ساکنان منازلی که نزدیک منابع تشعشع هستند بیشتر در معرض خطرند . مسئولین به دفعات اعلام کرده اند امواج مایکروویو برای سلامت انسان خطر ندارند و سعی میکنند واقعیت را مخفی کنند.بی خطر بودن آنها حتی در شرایطی که رعایت همه اصول ایمنی و استانداردهای لازم صورت بگیرد هنوز موضوع بحث و مجادله مراکز علمی است و طی سالهای اخیر در برخی کشورها مراکز مخابراتی را مجاب کرده اند تا محدودیت های بیشتری قائل شوند و در مورد سلامت مردم با شک و تردید عمل نکنند . بنابر این میتوان به این نتیجه رسید احتمال مضر بودن و مخرب بودن امواج منتشر شونده از مختل کننده های مخابراتی که هیچ استاندارد ایمنی را رعایت نمیکنند بسیار بالاست و با چنین احتمالی چگونه میتوان سلامت یک جامعه را ندیده گرفت .
در آخر متذکر میشوم که مختل کننده های مخابراتی ( Jammers ) با توان بالا تنها برای میادین جنگی و مقابله با دشمن کاربرد دارند نه برای جلوگیری از فهمیدن مردم مگر اینکه مردم را دشمن بدانیم و جامعه را میدان نبرد .

از فیسبوک مهندس زمان

۱۳۹۱ مهر ۲۰, پنجشنبه

روز حافظ گرامی باد

«حافظ رند است!» این یکی از مشهورترین جملاتی است که درباره حافظ نقل می­کنند. رندی حافظ از آن روست که زیرکانه اوضاع و احوال روزگار و کسانی را که مسبب نابسامانی‌ها بودند، نقد می‌کرد؛ بی آن­که مستقیماً نامی از کسی ببرد و به قول معروف دُم لای تله دهد.
حافظ، گویا درباره زندگی­نامه خود نیز رندانه عمل کرده؛ زیرا هیچ ردپا و نشانی از چگونگی زندگی خود برجای نگذاشته است.
اطلاعاتی را که ما امروز از حافظ در اختیار داریم، مرهون دوست، هم­درس و هم­دوره او به نام محمد گُلندام هستیم. او نخستین کسی است که اشعار حافظ را جمع­آوری کرد و مقدمه­ای بر آن نوشت.
بنابر نوشته‌های گلندام، حافظ در حدود سال 727 هجری در شیراز به دنیا آمد و پس از دو برادر، کوچکترین فرزند خانواده‌اش به شمار می‌آمد که او را محمد نامیدند. در خردسالیِ محمد، پدر خانواده از دنیا رفت و دو برادر بزرگتر به شهرهای دیگر عزیمت کردند.
بدین ترتیب حافظ و مادرش در شیراز ماندند که شرایط مطلوبی از نظر مالی نداشتند و حافظ مجبور شد در نانوایی محله به کار خمیرگیری مشغول شود تا آن که عشق به تحصیل کمالات او را به مکتب­خانه کشانید و مدتی در کنار کار و معیشت، به تحصیل هم مشغول شد.
حافظ در دوران امارت شاه شیخ ابواسحاق که آخرین فرمانروای خاندان اینجو بود و در اواخر دوره ایلخانان بر فارس و اصفهان حکومت می‌کرد، به دربار راه پیدا کرد و احتمالاً شغل دیوانی داشت.
بنابر آنچه که از ظواهر پیداست، حافظ صوفی خانقاه نشین نبود و با آن که مشرب عرفان داشت در حقیقت از زمره علمای عصر و مخصوصاً در شمار علمای علوم شرعی بود اما از علم خود برای تشکیل مجلس درس استفاده نمی‌کرد و از همان وظیفه دیوانی روزگار می‌گذراند.
حافظ در دوره‌ای زندگی می‌کرد که مدت زمان اندکی از حمله و تاراج مغولان به ایران می‌گذشت. به گقته پژوهشگر معاصر، ذبیح الله صفا، تأثیر آن بلای ناگهانی و قهر بی‌امان آسمانی نه تنها در آن دوره مهم و قابل توجه بود، بلکه هنوز هم، بی تردید و بی‌هیچگونه مبالغه و اغراق، از میان نرفته و لوث آن حادثه ننگین هنوز از دامن ملت ایران شسته نشده‌است.
این اتفاقات که از قتل و غارت بی‌امان آغاز شده و به فقر و تباهی و فساد بی‌کران خاتمه یافته بود، طبعاً بر همه آحاد مردم  و کیفیت زندگی و اندیشه و رفتار آنان اثر داشته است.
در این میان گروهی که عوام الناس بودند علل و نتایج این اوضاع را درک نمی‌کردند. گروه دیگر که از رجال شرع و سیاست بودند برای مقام­ها و موقعیت­های دنیوی، خود را با طبقات فاسد حاکمه یا اجتماع همرنگ می‌کردند و همان زاهدان مزور و ریاکاری می‌شدند که انتقاد از این گروه‌ها بارها و بارها در اشعار حافظ دیده شده است. تعداد بسیاری از افراد جامعه نیز از سرخورگی و واماندگی خود چاره را در صوفی گری و کنج عزلت گزیدن یافته بودند.
رواج خرافات و بی مسئولیتی، دل‌سپاری به قضا و قدر و گسترش روحیه تسلیم و بی‌توجهی به دنیا، تا حد زیادی از پیامدهای حمله مغول بود که به فساد در زمینه‌های فکری و فرهنگی محدود نماند بلکه در قلمرو ادبیات و هنر هم روز به روز سستی و بی ضابطگی آشکارتر می‌شد.
یکی دیگر از رخدادهای قابل توجه در عصر حافظ این بود که به دلیل بی‌عقیدگی برخی از ایلخانان و بی‌تعصبی بعضی دیگر، گروه‌های گوناگون مذهبی توانستند اعتقادات خود را آزادانه آشکار کنند؛ بنابراین در این ایام نه تنها مذاهب و فرقه‌های مختلف اسلامی تبلیغ و ترویج می‌شد بلکه پیروان ادیان دیگر و از آن جمله زرتشتیان و مسیحیان هم آشکارا کیش و آیین خود را تبلیغ می‌کردند و اشاره به جنگ 72 ملت در شعر حافظ ناشی از همین تعدد مذاهب است.
اصطلاحات بسیاری از این مذاهب در شعر حافظ دیده می شود:
«زلف دلدار چو زنار همى فرماید    برو اى شیخ که شد بر تن ما خرقه حرام»
در چنین شرایطی یکی از شاخصه‌های ادبی، ایجاد زبان طنز به منظور انتقاد اجتماعی است که در این دوره در شعر کسانی چون عبید زاکانی، به گونه‌ای بی‌پرده و در اشعار حافظ، به شیوه‌ای ظریف و رندانه به چشم می‌خورد.
زبان شعر این دوره جز در سروده‌های برخی از شاعران مانند خواجوی کرمانی، رو به سقوط و تباهی گذاشت. این تباهی و کم مایگی هم در لفظ پیدا بود و هم در ساخت و بافت کلام.
گسترش و عمومیت یافتن شعر و ادب در کوچه و بازار و در میان افراد نافرهیخته، به این ناپختگی دامن می‌زد و زمینه را بیش از پیش برای تغییری اساسی در سبک و شیوه شاعری آماده می‌کرد.
اگر حافظ به عنوان ستون اصلی شعر و شاعری این عصر، یک ­تنه به نجات زبان و فرهنگ ایران بر نمی‌خاست، برای شعر و زبان فارسی سرنوشتی به مراتب بدتر از این انتظار می‌رفت.
شعر حافظ آیینه‌ای است از شرایط زمانه او که این شرایط را با به کارگیری توانایی‌های خود به شکلی هنرمندانه و قابل تأمل تصویر می‌کند. به عنوان مثال وقتی می‌گوید:
«راستی خاتم فیروزۀ بواسحاقی       خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود»
صراحتاً به دوره‌ای اشاره می‌کند که ابواسحاق اینجو در فارس حکمفرمایی می‌کرد و در این زمان شیراز پناهگاه امنی برای شعرا و اهل علم بود و ابواسحاق با آنان به احترام و نیکویی رفتار می‌کرد.
در عوض وقتی با دلگیری و اندوه می سراید:
 «محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد       قصه ماست که بر هر سر بازار بماند»
نسبت به ریاکاری و عوام فریبی رایج در آن دوره اشاره می کند و به اعتقاد بسیاری از حافظ شناسان او در این بیت با لحنی نیشدار و گزنده تلویحاً خطاب به امیر مبارزالدین که بسیار متعصب و سخت­گیر بود، او را با کنایه و تمسخر محتسب خوانده است.
حافظ از همه علوم قرآنی، از قرائت و تفسیر گرفته تا کلام و فلسفه و عرفان، بهره داشت. حتی بسیاری از پژوهشگران بر این باورند که او شگرد شاعری و سبک ویژه بیان خود را از قرآن کریم آموخته بود و در آگاهی از زیر و بم الفاظ و معانی و مفاهیم از آن الهام می گرفت.
پس جای تعجب نیست اگر امروز می بینیم که در خانه هر ایرانی مسلمان در کنار قرآن، دیوان حافظی هم وجود دارد و اگر همچنان که با قرآن استخاره می کنند از دیوان حافظ هم فال می گیرند.
مهم­ترین دلیلی که ایرانیان میان این همه شاعر و عارف، دیوان حافظ را برای تفأل برگزیده اند همین ارتباط او با قرآن است که به اعتقاد خیلی ها او به سبب قرآنی که در سینه داشت بسیاری از اسرار الهی را می دانسته و می داند و به همین علت به او لقب «لسان الغیب» را دادند. البته حافظ خودش چنین ادعایی نداشت و در جایی نیز گفته:
«ز سر غیب کس آگاه نیست قصه مخوان         کدام محرم دل ره در این حرم دارد»
بنابر نوشته ادوارد براون در کتاب مشهورش "تاریخ ادبی ایران" فال حافظ نخستین بار ساعاتی پس از فوت خود او (که احتمالاً در سال 792ه.ق. اتفاق افتاده) گرفته شد.
زیرا عده ای از مخالفانش که او را تکفیر می کردند، اجازه نمی دادند پیکر حافظ در گورستان مصلای شیراز دفن شود، بحث میان آنان و طرفداران حافظ بالا گرفت و تصمیم بر این شد که تفألی از میان غزل های خودش که در آن زمان هنوز تدوین نشده بود، بزنند.
غزلی که از قرعه بیرون آمد، باعث شگفتی همگان شد و او را لایق داشتن لقب لسان الغیب دانستند:
کنون که می­دمد از بوستان نسیم بهشت              من و شراب فرح­بخش و یار حورسرشت
وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد                      چو شمع صومعه افروزی از چراغ کنشت
مکن به نامه سیاهی ملامت من مست               که آگهست که تقدیر بر سرش چه نوشت
قدم دریغ مدار از جنازه حافظ                            که گرچه غرق گناهست می رود به بهشت

شاید این ماجرا اندکی غیر واقعی به نظر برسد و همان­طور که در ابتدا گفته شد چون هیچ زندگینامه محققانه ای درباره حافظ وجود ندارد، راه برای همه نوع داستان­سرایی باز است و به قول خود خواجه «چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند» اما همه اینها نشان از آن دارد که مقام و مرتبه حافظ در میان اهل دل با هیچ کس قابل مقایسه نیست.

۱۳۹۱ مهر ۱۷, دوشنبه

مطلق اندیشی است دشمن با همه !

من مخالف این هستم ، مخالف آن هستم . با تو مخالفم ، با این حرف مخالفم ، با این گروه مخالفم ، با آن گروه مخالفم . احمدی نژاد بد است ، خاتمی خوب نیست ، ملی مذهبی ها سازش کردند ، موسوی و کروبی هم به اصل نظام معتقدند و لذا من ایشان را قبول ندارم . هاشمی خائنه . من به سکولاریزم معتقدم . اون مذهبیه به درد نمیخوره ، اون یکی بی دینه باهاش حال نمیکنم . شریعتی به ایران خیانت کرد . این محافظه کاره وآن دیگری
فرصت طلبه . این یکی شجاع نیست و آن دیگری مرد عمل نیست . این حرفهاش خنده داره ، آن حرفهاش گریه داره . دیروز قبولش داشتم ولی امروز حالم ازش بهم میخوره .
این جملات و ادبیاتی مشابه را مدتهاست در فضای حقیقی و مجازی مکررا میبینیم و میشنویم . گاهی اوقات با چاشنی طعنه و تمسخر و حتی حرف های زشت و زننده . ادبیاتی منبعث از نگرشی شبیه به آنچه از ابتدای انقلاب سال پنجاه و هفت اساس و مبنای همه " باید گردد ها " شد . اعدام باید گردد . نابود باید گردد . معزول باید گردد .
نمیخواهم به بررسی و کند و کاوی در زمینه این نوع نگرش رایج که همواره به همه چیز و همه کس با عینک بدبینی نگاه میکند ، بپردازم ولی دوست دارم به این بهانه باب تذکری را باز کنم به روی خودم و دیگران .
خوب است بیش از اینکه به نفی همه چیز و همه کس بپردازیم و از پس آن کم کم به این باور برسیم که از همه بیشتر میفهمیم و از همه بهتر درک میکنیم و از همه بهتر تحلیل و تفسیر میکنیم ،بهتر است به مقتضای سن ، به خود نگاه کنیم . به گذشته مان و به حالمان . تا کنون چه کرده ایم و در مسیر همان باورهای خودمان چه گام هایی برداشته ایم ؟ برای رسیدن به آرمانها و خواسته هایمان چه کرده ایم ؟ چه بهایی پرداخته ایم ؟ آنجا که باید خطر کرده ایم ؟ اگر به جای دیگران بودیم چه میکردیم ؟ از خودمان ، خانواده مان ، جوانی مان ، شادیهایمان ، لذت های زندگی مان گذشته ایم و هزینه کرده ایم ؟ به آنچه میگوییم چقدر اعتقاد داریم ؟ تا کجا حاضریم پای اعتقاداتمان بایستیم ؟ وقتی توانستیم با کمال صداقت پاسخ های مربوط به این سؤالات را پیدا کرده و روی کاغذ بیاوریم ، آنگاه با دقت در مورد خود و دیگران به قضاوت بنشینیم .

۱۳۹۱ مهر ۶, پنجشنبه

سلام بلد نبودی، خداحافظی بلدی؟!

تازه روی صندلی آرام گرفته بودیم و رنجبر کلی از ما تعریف کرده بود و من تازه داشتم سؤال روانشناسی‌ام را از بلاژ می‌پرسیدم که «اگر اینجا خدای ناکرده، زبانم لال، آتش بگیرد و شما قرار باشد از بین یک گونی پول و یک بچه گربه و جواز راهیابی تیم‌ملی ایران به جام‌جهانی و تمام افتخارات گذشته‌ات فقط یکی را انتخاب کنی، کدام گزینه را از آتش نجات می‌دهی؟» که بلاژ یک لحظه لب‌هایش را پاک کرد و با صدایی که در سالن خالی پژواک می‌انداخت، یک سخنرانی غرّا درباره نجات بچه گربه کرد تا نشان دهد روی گزینه‌ای انگشت می‌گذارد که جانش قابل برگشت نیست. با هزار تا شعر و ضرب‌المثل و کنایه و استعانت از فرهنگ شفاهی مردمش، ثابت می‌کرد که همه این پول‌ها و افتخارات قابل بازآفرینی و دستیابی دوباره‌اند اما تنها چیزی که غیرقابل برگشت است، جان بچه‌گربه است. گفت من جان بچه‌گربه را نجات می‌دهم. خدا خودش پول‌ها و کاپ‌ها را می‌رساند. بلاژ فهمید که این یک مصاحبه عادی نیست که خبرنگاران ایرانی می‌کنند و خودش را کمی جابه‌جا کرد تا درباره فلسفه فوتبال و شمایل فوتبالفارسی و خرده‌فرهنگ حاکم بر استادیوم‌ها و تاکتیک‌های پر از پلتیک در میدان و پیروزی‌های ماکیاولیستی و خاطرات عاشقانگی‌اش تعریف کند که یک دفعه دیدیم در باز شد و کسی آمد تو. من پشتم به در بود. دیدم حرف در دهان بلاژ خشکید و ماسید و از دهن افتاد. برگشتم عقب، دیدم آقای جادوگر است. یلّلی تلّلی آمد تو و سری به چپ زد و دمی به راست چرخید و دو، سه قدمی سمت «سن» رفت و عین حیران‌ها برگشت عقب. خودش هم نمی‌دانست دارد چه‌کار می‌کند. مصاحبه‌مان برای لحظاتی توقف کرده بود و انگار که آقای جادوگر هم آمده بود شام بخورد ولی دیده بود هنوز بچه‌ها نیامده‌اند، حیران و سرگردان داشت دنبال خودش می‌گشت. همه این اتفاقات در چند ثانیه رخ داد و درست در چندقدمی ما. من سرم را چرخاندم سمت بلاژ که «بعله، می‌فرمودید» که مصاحبه داغ و عاطفی ما با درنگی تلخ مواجه نشود. آقای جادوگر رسماً داشت ما را می‌دید اما معلوم نبود چه‌کاره است. نگاهش را می‌دزدید، این‌ور می‌چرخید، آن‌ور می‌چرخید. من یک لحظه دیدم تمام آن مهر و محبت‌هایی که توی دیدگان چشم بلبلی بلاژ موج می‌خورد، یک لحظه جایش را داد به چیزی که نامش عصیان بود یا ناآرامی. یک لحظه با جادوگر چشم توی چشم شدند. یک لحظه بمب ترکید. جادوگر را خواست سمت خودش. طفلکی خیلی یلخی و بی‌تفاوت آمد و یکباره زلزله صدای بلاژ برخاست: «به رفیقان من سلام کن!»
دوباره تکرار کرد، این‌بار تقریباً با فریاد: «گفتم به رفیقان عزیز من سلام کن!»
.......
بلاژ باز غرید: «بدبختی من این است که اکنون باید سلام کردن یاد بازیکن تیم‌ملی شما بدهم! این بدبختی نیست؟ تو این سن و سال، هنوز سلام دادن یاد نگرفته...»
.......
از آن روز‌ها شاید هزاران روز و صد‌ها هفته و ده‌ها سال و چندین قرن گذشته است. جادوگر قد کشید. دل‌های ما را دریبل کرد. یک جاهایی، جنمی از خود نشان داد که غرق در بوسه‌اش کردیم. یک جاهایی، چنان از دست رفت که ملامتش کردیم. او می‌توانست قیصر خونین‌جیگر ما باشد، که خب نشد. هیچ‌کس نشد. با آن‌همه جنم، «اتوگل» کم نداشتند توی زندگی‌شان. اصلاً ول‌شان کن. مگر آنها کیستند و از کجا آماده‌اند؟ کدام چریک، کدام عارف، کدام آموزگار، کدام فرشته را دیده‌اند که از نفس حق آنها شمیمی بگیرند؟ این‌همه یاغیگری و عصیان و قیصر‌بازی و ناسازگاری، باز دل ما را بابت اینها روشن نگه می‌دارد که هرچه هم اگر نشدند ریاکار و سر به فرمان هم نشدند. یک لحظه خودت را جای او بگذار و اطرافت را سیر نگاه کن. اینها کی‌اند و از کجا آمده‌اند که فوتبال ما را جذامی کرده‌اند؟ چه می‌فهمند از فوتبال؟ برای چه آمده‌اند اصلاً؟
شما خوشتر داری که او تسلیم شود؟ تسلیم چه کسی و چه چیزی؟ مناسبات حرفه‌ای اگر حاکم بود می‌پذیرفتیم که بله او یک ویروس است و علیه قواعد به پا خواسته. اما اکنون چه؟ یک لحظه خود را جای او بگذارید. ببینید در محاصره چه کسانی است. ببینید چقدر ریا و مادیات و نااهلی و تخصص‌گریزی و دوز و کلک اطرافش را گرفته است. سر‌سپرده شود که چه شود؟ همین که نمی‌‌تواند سرسپرده این مناسبات غیر‌انسانی حاکم بر فوتبال شود، نشانه برگزیدگی اوست اما این سؤال همیشه در ذهن من است که اگر نمی‌خواهد سرسپرده باشد چرا سر به بیابان نمی‌گذارد! چرا سرش را نمی‌اندازد پایین که هجرت کند؟ هجرت منظورم سفر به کوالالامپور و کونکاکاف! و عبادتگاه بودا و «اوشی» نیست. هجرت کند از این مکان‌های خفّه به آرامگاه ایده‌آل خودش! سلام که بلد نبودی، خداحافظی هم بلد نیستی پسر؟!                                                           


                                                                                                                                     از یک دوست

۱۳۹۱ شهریور ۱۸, شنبه

شیوا هم رفت....

شیوا هم رفت..سهمش را گرفت، برای سالها تلاش خالصانه و بی ادعا برای حقوق کودکان..حقوق زنان..برای عدالت..برای آزادی..برای انسانیت!

سهمش چهار سال زندان شد و تبعید و شلاق!چه سهمی جوانی ،سلامت دوری از خانواده ...


نمی دانم چرا از ظهر که از بدرقه اش برگشتیم مدام تصویر آیینِ قبایل بدوی در سرم می چرخد،آنها که بهترین و زیباترین دختران قبیله شان را قربانی خدایانِ جادوگر قبیله می کردند تا از شر شیاطین و ارواح خبیثه در امان بمانند!

حالا ما قربانیان خود را داده ایم و باز هر روز به قربانگاه می بریم بهترین هایمان را..ولی اهریمن و نکبت و خباثت سالهاست که رهایمان نمی کند..اینجا سالهاست که جادوگر با اهریمن تبانی کرده است!!

۱۳۹۱ شهریور ۹, پنجشنبه

نمونه ای از عملکرد برادران سایبری در مجازستان

در پی جمع آوری امضا توسط سایت کلمه جهت دعوت شهروندان ایرانی از بان کی مون برای پیگیری وضعیت همراهان زندانی جنبش سبز برادران سایبری با ایمیل های مختلف کامنت های جعلی و دروغ گذاشتند نمونه ها را ببینیم:

میثم said:

اونائی که امضا میکنن اطلاعاتشون داره لو میره دو تا از دوستای منو بعد از امضا ریختن گرفتن

...........................................
کلمه: افسر محترم جنگ نرم!
اینها که در زیر می آید، فهرست کامنت هایی است که شما با اسم ها و ایمیل های مختلف در دو ساعت اخیر پای این خبر و یک خبر دیگر در کلمه گذاشته اید. [با یک آی پی خاص]
اگر تصور می کنید ما متوجه فعالیت های شما نمی شویم سخت در اشتباهید.
این مجموعه نظرات جعلی و دروغ پردازی های شما را هم برای اطلاع مخاطبان محترم منتشر می کنیم تا نسبت به شیوه فعالیت شما آگاه شوند:

ایرانی

iran2546@gmail.com
از بانکی مون دعوت کنیم که چی بشه اونا اگه به فکر ما بودن که مارو تحریم نمی کردن که اینقدر به مردم فشار بیاد یی فکر دیگه می کردن آخه تا الان این تحریما کمر مردمو خم کرده یا نظامو یعنی اونا این چیزارو نمیفهمن یا بنفشون نیست که بفهمن حالا ما ایمیل بزنیم بهشون که چی بشه کجای کاریم آخه ما

رضا

riadsd@yahoo.com
با ایمیل زدن و امضا جمع کردن کدوم کشور انقلاب کرده که ما دومیش باشییییییییییییییییییییییم

لیلا آزاد

leilaAzad@yahoo.com
ببینید چقدر خارو خفیف شدیم که برا ۱۰۰۰۰ تا امضاء باید ۱۰۰۰۰۰۰ تا اطلاعیه بدیم تا حالا چند تا جمع شده

آزادی

azadman@yahoo.com
Azadi be che gheimati ba 4 ta emza ?? are jonbeshe shabz shode in Gire 4 ta Emzae

میلاد

milademan@yahoo.com
من خودم یک تنه ۱۰ تا امضاء کردم :)

میثم

mtmoon98@gmail.com
امروز بعدازظهر دو تا از دوستای منو بعد از امضا گرفتن فکر کنم از سایت لو رفتن

nazanin

naz2666@gmail.com
cheghadr baiad kharo khafif bashim ke injori donbale Emza begardim in hame etela resani shode vache cheghadr emza ??? ke hanozam be hade nesab nareside pak Aberoe jonbesh raft

سامان

SaaaMan2010@yahoo.com
می گم اگه به صد تا امضا هم رسید ارسال کنیم که بدونن هنوز صدتا سبزی وفادارم موندن

میثم

MTmoon98@gmail.com
اونائی که امضا میکنن اطلاعاتشون داره لو میره دو تا از دوستای منو بعد از امضا ریختن گرفتن

کاوه

KAVEHIRAN@GMAIL.COM
منم از اون ور آب لب ساحل می تونم بیانیه بدم فرا خوان بدم از مردم بخوام بریزن بیرون اما این ور از این غلطا نمی کنم.

کاوه

KAVEHIRAN@GMAIL.COM
امضا رو ولش اصلا ۱۰۰ جنبش سبزی پیدا می شه که بخواد دنبال میر حسین بره بابا دوره جنبش سبز میر حسین کروبی اینا تموم شده فکر بهتری بکنید.

منبع کلمه 

۱۳۹۱ شهریور ۴, شنبه

ملاقات ها و خنده ها و اشک هایش...

رضا خندان، از ملاقات خود و فرزندانش با نسرین ستوده میگوید:

ملاقات ما همزمان شده بود با ملاقات بند عمومي مردان سياسي .

خانواده‌هاي مردان سياسي گفتند كه بچه‌ها را از در پشتي مي‌برند تا در حين ملاقات كابيني، در آغوش پدرشان باشند بنابر اين شما هم مي‌توانيد نيما را داخل بفرستيد. مهراوه تا شنيد، سالن را گذاشت روي سرش كه من ۱۸ سالم نشده و هنوز كودك محسوب مي‌شوم. اصرار از او و تلاش از ما، بالاخره بچه‌ها خودشان را به آن طرف شيشه‌هاي كابين رساندند.

حالا نيما بغل مادرش نشسته، گوشي را از او گرفته و به من كه اين طرف كابين‌ بودم اشاره مي‌كند كه گوشي را به پسر عمه‌اش بدهم تا راجع به بازي‌شان با او حرف بزند. چند دقيقه فرصتي هم كه داشتيم اين گونه از بين رفت. و آقا داشت قصه‌ي حسين كرد تعريف مي‌كرد.

آن وسط آقاي عالي‌پيام كه تازه بازداشت شده است از راه نرسيده با ديدن نسرين به او نزديك شد و مهربانانه آمد و پس از سلام و احوالپرسي. خودش را معرفي كرد و چيزهايي گفت و رفت.

مطمئن بودم نسرين آقاي عالي پناه را به اسم نمي‌شناسد. بعد از رفتن‌‌شان، گفتم "او را شناختي؟" گفت "نه؟" نشاني‌هايي دادم. تعجب زده گفت "چرا گرفتن‌اش" گفتم "براي زلزله شعر گفته". هاج و واج نگاهم ‌كرد. گفتم توي شعرش كمي فلفل هم ريخته بود.


حالا داداش‌اش به خاطر "يك ميز" هي بيايد و بگويد "زنداني سياسي نداريم"

كابين كناري ما دوست بسيار عزيزمان مسعود (پدرام) نشسته بود و با خانواده‌اش صحبت مي‌كرد. مثل هميشه آرام و با وقار ...
مي‌گويد "بيرون براي شما‌ها سخت مي‌گذرد". گفتم "داخل و بيرون زندان هركدام سختي‌هاي خودش را دارد.

هنوز وقت نكرده‌ام با نسرين درست احوالپرسي كنم كه پرده‌ها پايين مي‌آيند و اين بار نسرين و بچه‌ها از آن طرف با تكان دادن دست از ما خداحافظي مي‌كنند.


در راه بازگشت به خانه دارم به اين فكر مي‌كنم كه هفته‌ي آينده دولت به خاطر ناتواني در اداره‌ي يك كنفرانس تشريفاتي بيهوده، امور مملكت را تعطيل كرده‌است و ملاقات زندانيان هم در آن چند روز سوخت و رفت...


منبع:
فیسبوک رضا خندان

۱۳۹۱ مرداد ۲۵, چهارشنبه

تا غیر آریائی؛ بنشسته بر حکومت / این خاک جز فلاکت؛ مرگ و عزا ندارد


ایران اگر بلرزد؛ ربطی به ما ندارد                         ربطی به دولت ما؛ این لرزه ها ندارد                   
لبنان نبوده آخر؛ یا کشور فلسطین                           ایران و مردمانش؛ ارج و بها ندارد

بشار اسد بلرزد؛ باید کنار او بود                             غیر از عرب تمامِ؛ دنیا خدا ندارد
آن شیخ گفت هرجا؛ فسق و فجور باشد                    راهی بجز هلاکت؛ غیر از فنا ندارد

در سرزمینم اما؛ یک دزد میگریزد                         دزد دگر که مانده؛ او اعتنا ندارد
بدبخت مردمانم؛ بی‌جرم و بی‌جنایت                         درفقرو تنگدستی؛ مرگش صدا ندارد

آخر خدا کجایی؟!؛ تا کی صبور باشم                      آن بنده زیر آوار؛ گوئی تورا ندارد
تا غیر آریائی؛ بنشسته بر حکومت                         این خاک جز فلاکت؛ مرگ و عزا ندارد


ایران باصلابت؛ ای سربلند جاوید                          هرگز امید رستن؛ بر غیر ما ندارد

۱۳۹۱ مرداد ۲۲, یکشنبه

یه روز یه ترکه....



                                                  زیر خروار ها آوار جان داد.               
یکی مدالهای المپیک را میشمرد . . . دیگری گناهانش را میشمرد و قرآن بر سر میزد که خدایا العفو . . . و در همین نزدیکی، کودکی میشمرد که از خانواده‌اش چند نفر باقی مانده‌اند .
  

۱۳۹۱ تیر ۲۰, سه‌شنبه

لطفا بنشینید داخل ماشین خسته نشوید!

ساعت 10:30با دروغ سوار م میکنند! همینجا استعلام میکنیم ،میروید!
-لطفا بنشینید داخل ماشین خسته نشوید!!!
داخل که میشوم هنوز کمرم را راست نکرده متوجه میشوم که رفتنی هستم! ماموری که داخل ون نشسته به سبک
" یو ها ها ها" میگوید : شما را میبریم موبایل ها رو خاموش کنید و تحویل بدهید، اهمیتی نمی دهم و به همسرم اطلاع میدهم. صدای داخل ون خیلی زیاد است یکی بچه ی شیر خوار دارد، یکی جلسه و کلاس ،یکی نگران مادرش که بیرون گریه میکند و دیگری زار میزند که پدرم مرا کتک میزند و آن یکی التماس میکند که زندگی من از هم میپاشد و شوهرم مرا تکه تکه میکند! گوش آنها به این چیز ها بدهکار نیست.
مامور های دور میدان می آیند نگاهی به داخل ون می اندازند ! هوا گرم است و برای آنها زیر چند لا لباس گرم تر. فوری می روند و دو نفر که اصلا با مصادیق بد حجابی!!! ارتباطی ندارند ، از سر بد شانسی و برای پر کردن ظرفیت ماشین هل میدهند داخل ون.ماشین که حرکت میکند همراهان سراغ مانتو و شلوار میروند، داخل حیاط که میشویم میگویند اینجا "وزرا" ست.ساعت 11 شده.
میرویم داخل سالن آمفی تئاتر وزرا یا همان سالن انتظار! فرم های دستگیری و کارت های شناسایی تحویل ماموران داخل ساختمان میشود وبرای تکمیل فرم تعهدنامه ، شغل و تحصیلات میپرسند ؛ خانه دار ،مدیر رستوران ،کارمند ،پزشک ،استاد دانشگاه...ماموران جوان آتشی ترند و از جهنم میترسانند و همه را یکی کرده ، میگوید اگر خراب نبودید با این ظاهر که در خیابان حاظر نمیشدید! سکوت بقیه تایید حرف همکارشان است! اعتراض میکنم
- حق توهین و تهمت و قضاوت ندارید
-شما لیا قتتان همین است ،ما حق همه چیز راداریم فردای قیامت که رفتید جهنم،
حرفش را قطع میکنم - به به، به جای خدا هم قضاوت میکنید !!!؟
با عصبانیت جواب میدهد - پس نه شما میروید بهشت ما میرویم جهنم!
سری تکان میدهم و پوز خندی! برگه ی مشخصات را دستم میدهد میایستم جلوی دیوار با همان لبخند عکسم را میگیرد ! زیر لب تهدیدم میکند شب که اینجا ماندی حالت را میپرسم بیشتر میخندم !
فرم که به دستم میرسد دلیل بازداشتم را میخوانم : پوشیدن ساق پا! به بزرگترشان اعتراض میکنم : اگر بی حجابی جرم است چرا تعریف واحد از بی حجابی ندارید! مگر حدود حجاب را شرع تعریف نمیکند ، با استناد به کتاب "پوشش" نوشته شادی صدر، میگویم اگر شرع هست مرجع تقلید هم هست در استفتا از آیت الله صانعی و سیستانی پوشیدن جوراب ضخیم که رنگ پا را نشان ندهد ولو اینکه حجم اش پیدا باشد بلا اشکال است! میگوید : مرجع تقلید کی باشه! میگویم: یکیش آیت الله خامنه ای! میگوید: خامنه ای کی باشه!!!!!!!!!!!! ما دستور را از جای دیگر میگیریم و به این چیز ها کاری نداریم .
میبینم که اینجا حتی خامنه ای هم کاره ای نیست و سکوت میکنم! تا من این حرف ها را میزنم لباس های مناسب ! برای بقیه میرسد همه میروند!
یک ساعت از آمدنمان به اینجا گذشته میگویند پس زنگ نزدی برایت لباس بیاورند اعلام میکنم که کسی در تهران ندارم و مسافرم ! دو نفرشان که دلشان از من خیلی پر است میگویند دروغ میگوید مگر ممکن است پس اینجا چه کار میکند؟ پس شب کجا می خوابد ؟ ....اصلا اگر ترک است چرا لهجه ندارد !!! در آدرس هم که میدان ساعت را نوشتی مشهور ترین میدان تبریز !!!!
همه دو ساعتی هست که رفته اند و نزدیک ساعت دو و تغییر شیفت هاست! بزرگترشان صدایم میکند از من توضیح میخواهد و میگوید اگر زنگ بزنم به شوهرت همه اینهایی که گفته ای را بگویم تایید میکند؟ میگویم: بله! جوانتر تاب نمی آورد و میگوید شوهر چرا به مادرش زنگ بزنید به خانواده اش! میگویم طبق همان شرعی که شما را به بهشت خواهد برد و مرا به جهنم صاحب!!! من شوهرم است! ممکن نیست اجازه بدهم با مادر م حرف بزنید!
-ما از کجا بدانیم کسی که به جای شوهرت جا میزنی کیست!
- اولا که شما بلدید ثانیا هم این مشکل من نیست.
نام شوهر و پدر شوهر وتاریخ ازدواج و میزان مهریه دلیل آمدن به تهران و .... را میپرسد و به شوهرم زنگ میزند! همه ی اطلاعات مرا با وی چک میکند و میپرسد شما مشکلی ندارید زن تان تنهایی آمده تهران؟ !!! و تلفن را قطع کرده سکوت میکند! دختر جوان چشم اش به دهان رئیس است که من میگویم : "النجاة فی الصدق" و لبخند میزنم !
مامور جوان میگوید این دلیل نمیشود که کسی نداری، برایت لباس بیاورد ؛تا لباس نیاورند میمانی همینجا ! شب را هم بازداشتی! رئیس هم سکوت میکند و همکارش را خراب نمیکند! اعتنایی نمیکنم!میگرن م دارد شروع میشود! عینک دودی را به چشم میزنم و چشمهایم را میبندم که کمی استراحت کنم و قرص کمی تاثیر کند تا چشم هایم را باز کنم شیفت عوض شده و کل کادر قبلی رفته اند با صدای دختری معترض و عاصی که وارد اتاق شده صاف مینشینم برای بد حجابی درست جلوی در وزرا وقتی آمده بوده ماشینش را تحویل بگیرد گرفتنش! و چون مقاومت کرده کتک خورده و از ساعت 9 صبح به اسم اینکه میفرستیم ات دادسرا در طبقه ی پایین در بازداشت انفرادی بوده! با این حال خم به ابرو نیاورده ، نگاهی به سر و وضعش می اندازم ! تنها جرمش قد بلندی و لاغری و زیبایی میتواند باشد! به موهای قرمز اش گیر داده اند! !!! میپرسم موی "شرابی" هم مسکر است؟
-زبان درازی نکن!
خواهرش ضمانت میکند که فردا ببردش دادسرا و آزاد میشود!
کسی هم از این شیفت جدید با من کاری ندارد تا اینکه یک نفر از چند نفری که جمع شده به عکس های صبح در دوربین دیجیتالی نگاه میکنند و می خندند!!! به من رو کرده میگوید:
- تو عکس که میخندی؟ پس چرا عینک زدی!
- نور زیاد اتاق اذیت میکند.
–پس چرا نرفتی
– کسی ندارم که برایم لباس بیاورد.
- مگر میشود؟
-حالا شده .
–پس باید شب را بمانی.
- میمانم .
رئیس این شیفت هم وارد میشود. در مورد زنای محصنه اشکال دارند، که چیست؟ و اصلاً چرا "محسن" برایشان توضیح میدهم! فوری موضوع عوض میشود و میروند سراغ طرز تهیه غدای شمالی و کلا" بادمجان!!!
رئیس این شیفت از من توضیح میخواهد .همه چیز را تو ضیح میدهم و میگویم : ساعت 3:30 است و حالا که مرا اینجا زندانی کردید باید برایم ناهار بیاورید و بعدا جایی که استراحت کنم و ! از صراحتم جا می خورد .دستور میدهد که بروند برای من ناهار بیاورند!
میگوید ناهارتان را بخورید و من ردیف کنم که تشریف ببرید! بعد از 5 ساعت با همان لباسی که وارد حیاط "وزرا "شدم از در پشتی خارج میشوم.

(خاطرهای از یک دوست)

۱۳۹۱ تیر ۱۴, چهارشنبه

قدش از سلولش بلندتر است! بهمن احمدی را می گویم

سعید پور حیدر در باره بهمن(احمدی امویی) نوشته است :قدش از سلولش بلندتره ...
سعید پور حیدر :قدش از سلولش بلندتر است! بهمن احمدی را می گویم که این روزها در زیرزمین زندان رجایی شهر در سلول انفرادی یک و نیم در هشتاد سانتی متری بصورت غیرقانونی نگه داری می شود. انفرادی های رجایی شهر بدتر از اوین است. آنجا که بروی آرزو می کنی کاش در سلول های 209 و 240 بودی، حداقلش این است که شب ها موقع خواب لازم نیست پاهایت را جمع کنی! آلودگی و کثافت از سر و روی دیوار سلول های انفرادی رجایی شهر می بارد.
بعضی چیزها هست که تا تجربه نکنی محال است حتی بتوانی تصورش را هم بکنی چه برسد به درک و لمسش. انفرادی یکی از همین هاست که تا یک ساعت هم نرفته باشی نمی توانی سختی اش را بفهمی. لازم هم نیست شکنجه یا کار خاصی بکنند، همین که رهایت کنند در سلول انفرادی خودش بدترین شکنجه روحی-روانی است. بهمن احمدی الان در یکی از همین سلول هاست و روزها و شب های خیلی سختی را می گذراند که هر دقیقه اش عذاب است.

۱۳۹۱ تیر ۵, دوشنبه

راستی نرگس رو می شناسی ؟

من : سلام
یکی : سلام
من : راستی نرگس رو می شناسی ؟
یکی : آره همون که فیلم سکسیش پخش شد؟
من : ای بابا . اولا اون نرگس نبود و زهره بود و بازیگر فیلم نرگس . دوما چه ربطی به هم داره ؟
یکی : پس کیو می گی ؟
من : بابا نرگس محمدی رو می گم .
یکی : آهان همون که تو فیلم ستایش نقش ستایش رو بازی می کرد ؟
من : وای ! چرا اینقدر خنگی پسر ؟ نرگس محمدی همون که الان زندانه و حالشم بده .
یکی : والا نمی شناسمش . منو چه به این اشخاص . بزار تور و خدا زندگیمون رو بکنیم .

من : به زندگیتون برسید ببخشید مزاحم شدم !

۱۳۹۱ خرداد ۲۹, دوشنبه

بخش‌هایی از خطابه‌ی جایزه‌ی نوبل صلح خانم آنگ سو چی رهبر جنبش دموکراسی‌خواهی برمه


آنگ سان سو چي ـ رهبر جنبش دموکراسي‌خواهي در برمه (ميانمار) ـ در خطابه‌ي نوبلش ديدگاه‌هاي خود را در زمينه‌ي ايده‌‌آل‌هاي‌ش در مورد صلح، بذرهاي جنگ، محدوديت‌هاي انسانيت متعارف ما و قدرت نادر مهرباني بيان کرد. در اين‌جا مهم‌ترين بخش‌هاي خطابه‌ي او را مرور مي‌کنيم:
قدرت جايزه‌ي صلح نوبل
"اغلب در روزهاي بازداشت خانگي‌ام دچار اين احساس مي‌شدم که ديگر بخشي از دنياي واقعي نيستم." بردن جايزه‌ي نوبل "مرا دوباره واقعي کرد. اين جايزه مرا به جامعه‌ي گسترده‌ي انساني بازگرداند. و از آن مهم‌تر اين‌که جايزه‌ي صلح نوبل دنيا را به مشکلات موجود بر سر راه دموکراسي و حقوق بشر در برمه متوجه کرد. ما ديگر فراموش نمي‌شديم."
ناديده گرفتن رنج ديگران منبع انرژي‌بخش جنگ است
"جنگ جهاني اول نمايان‌گر يک هدررفت وحشتناک در نيروي جوان و توان بالقوه‌ي جوامع بود: اسراف بي‌رحمانه‌ي نيروهاي مثبت سياره‌ي ما ... براي چه؟ نزديک يک قرن گذشته و ما هنوز به‌دنبال يک پاسخ قانع‌کننده مي‌گرديم. آيا هنوز ـ اگر چه نه به‌اندازه‌ي قبل ـ از احساس بي‌پروايي و نيانديشدن به آينده و انسانيت‌مان احساس گناه نمي‌کنيم؟ جنگ تنها حوزه‌اي نيست که صلح در آن دارد مي‌ميرد. هر جا که رنج کشيدن انسان‌ها ناديده گرفته شود، بذرهاي تضادهاي منجر به خفيف شمردن رنج‌ها و تلخ‌کامي و خشم در حال پاشيده شدن است."
ما در عصر روشن‌گري‌ها زندگي مي‌کنيم
"آن‌قدر خوش‌شانس هستيم که در عصري زندگي مي‌کنيم که رفاه اجتماعي و کمک‌هاي بشردوستانه نه‌تنها مطلوب که ضروري دانسته مي‌شوند. من بسيار خوش‌شانس هستم که در عصري زندگي مي‌کنم که در آن سرنوشت زندانيان عقيدتي در هر نقطه‌اي از دنيا به دغدغه‌ي انسان‌هاي سراسر دنيا تبديل شده است؛ عصري که در آن دموکراسي و حقوق بشر به‌شکل گسترده‌اي به‌عنوان حقوقي که هر انسان با متولد شدن به‌دست مي‌آورد؛ هر چند هنوز اين امر هنوز به يک اصل مورد اجامع جهاني تبديل نشده است.
هدف ما باید صلح کامل باشد
"اگر چه دستيابي به صلح کامل در دنياي ما يک هدف دست‌نيافتني است؛ با اين حال اين مقصدي است که بايد سفرمان را به‌سوي آن ادامه دهيم و چشمان ما بايد به آن نظير ستاره‌ي جهت‌نمايي که به يک مسافر صحرا مسير رستگاري را نشان مي‌دهد، دوخته شود. حتي اگر ما به صلح کامل در زمين دست نيابيم ـ چرا که صلح کامل امري است فرازميني ـ تلاش جمعي ما براي دستيابي به صلح تمامي افراد و ملت‌ها را به توافقي مبتني بر اعتماد و دوستي خواهد رساند و کمک‌مان خواهد کرد تا جامعه‌ي بشري‌مان را ايمن‌تر و مهربان‌تر سازيم."
قدرت صلح‌آفرین محبت
"اجازه بدهيد بگويم که شيريني‌هاي فلاکت و بدبختي چندان زياد نيستند. من فهميده‌ام که شيرين‌ترين و گران‌بهاترينِ آن‌ها درسي است که من در مورد ارزش محبت آموخته‌ام. هر محبت بزرگ يا کوچکي که من از ديگري دريافت کرده‌ام، مرا بيش از پيش متقاعد کرده که هنوز به‌اندازه‌ي کافي محبت در دنياي‌مان نداريم. مهربان بودن پاسخي است همراه با احساسات و آغوش گرم انساني به اميدها و نيازهاي ديگران. حتي کوچک‌ترين مهرباني هم مي‌تواند نوري را بر يک قلب شکسته بتاباند. مهرباني مي‌تواند زندگي انسان‌ها را تغيير دهد."
دنيايي بدون پناهندگان سياسي را تصور کنيد
"سرانجام هدف ما بايد ايجاد دنيايي باشد فارغ از وجود انسان‌هاي در تبعيد، بي‌خانمان و نااميد. دنيايي که در آن هر گوشه و کنار آن ملجأ و پناهي باشد که در آن ساکنين‌ش از حق آزادي و زيستن در صلح برخوردار باشند. هر انديشه، هر واژه و هر اقدامي که به مثبت شدن فضاي زندگي و بهبود وضعيت فيزيکي و روحي انسان‌ها بيانجامد گامي است به‌سوي صلح. تک‌تک ما ظرفيت لازم براي مشارکت در اين مسير را داريم. بياييد دست به دست به هم بدهيم تا براي ساختن يک جهان سرشار از صلح که در آن همه‌ي ما بتوانيم در امنیت به خواب برويم و با شادي از خواب برخيزيم تلاش کنيم."

۱۳۹۱ خرداد ۱۱, پنجشنبه

۱۳۹۱ خرداد ۵, جمعه

پرواز كن آنگونه كه مي‌خواهي

با آدم ضعیف تر از خودتون تا حالا پینگ پونگ بازی کرده اید؟
منظورم اینایی هستن که تازه راکت بدست شده اند و چند ساعتی مربی داشته
اند و تازه از استایل والیبال اومده اند تو تنیس روی میز (با راکت اسبک ) میزنند
خیلی عجیبه که اینها چون بد بازی میکنند ، نمیتونی ببریشون و اصلا هم مهم
نیست مهارتت ! طرف عملا یه بازی دیگه میکنه و توهم زده که پینگ پونگ داره
بازی میکنه...من و تو هم عملا تو این توهم وقتمون حروم میشه واتفاق بدتر اینه که وقتی با یه آدم حسابی میشینی پای بازی میبینی مهارتت خیلی کم شده و طول میکشه تا برسی به سطح بازی اصلی خودت!
اینها را نوشتم تا  حرف اصلیم رو
بگم
وقتی با یه آدم کم فهم معاشرت میکنی یا آدمی که خودش را به نفهمی میزنه
وقتی با یه آدم خاله زنک دم به دم میشی
وقتی با آدم احمق دمخور میشی که قضاوتهای عجیب غریب و خرافی داره و تحملش میکنی ،
وقتی با یه آدم روبرو میشی که دغدغه هایش
مسکن ورستوران و لباس برند و....
دیگه انتظار نداشته باش که
از حروم شدن وقتت غصه بخوری
از درجا زدنت هم خجالت نمیکشی
از تجمع برنامه های نصفه عمل شده و کارهای نیمه تمامت هم ککت نمیگزه
از نخواندن آخرین مقاله تخصصی رشته ات ، بهت بر نمیخوره
یا ندیدن فلان دانشمند و بلد نبودن مفاهیم بلند حافظ و مولوی و ....دردت نمیاره
داری بی غیرت میشی عزیزم
به مردنت ادامه بده یا مثل یه بزرگمرد بکش از این وضعیت بیرون و نذار
زنده به گور بشی و بشی یه مرده متحرک...
-----------
پرواز كن آنگونه كه مي‌خواهي
و گرنه پروازت مي دهند آنگونه كه مي‌خواهند

۱۳۹۱ اردیبهشت ۸, جمعه

بلوغ، داشتن یا نداشتن، مسئله این است/محمد نوری زاد

پیشگفتار: سه سال پیش درارتفاعات زردکوه بختیاری مشغول ساخت یک فیلم بودیم. چوپان نوجوانی که درآن حوالی گوسفند می چراند، خودش را به من رساند و بی مقدمه از من پرسید: آن چیست که هرچه می چرد، سیرنمی شود؟ من بلافاصله به گوسفندان او زل زدم. که دم دستی ترین چرندگان آن حوالی بودند. با خود گفتم اما این گوسفندان که با چریدن سیر می شوند. همه ی چرندگان اینگونه اند. می خورند و سیر میشوند. پس این چه موجودی است که سیری ناپذیراست؟ تقلای من برای یافتن پاسخ به جایی نرسید. چوپان کوچک که درماندگی مرا دید، تبسم پیروزمندانه ای به لب نشاند و گفت: داس!

سایت محمد نوری زاد از دسترس خارج شد!
چهارشنبه بود که دانستم سایت من ازدسترس خارج شده. مبارکِ سپاه سایبری. که سرانجام، تقلایشان پاسخ داد ومسئله ای به اسم سایت محمد نوری زاد را حل کردند. اما قبول می فرمایند که: تنها صورتش را. که ذات مسئله همچنان پابرجاست. چرا که: دوسیری ناپذیردر این میان دست به گریبان اند. یکی "طالبان" قدرت، که با همه ی حیثیت خود بنا بربقای خود دارند. حتی با دوختن زمین به آسمان با ملاط دین. و دیگری: جویندگان حقیقت. که برای فهم آن زمین و آسمان را در می نوردند. حتی به قیمت جانشان. کاش در پاسخ به آن چوپان کوچک بختیاری گفته بودم: چرندگان قدرت! و جویندگان حقیقت.

سایه ی معکوس بلوغ
درمصاحبه با سایت کلمه گفته بودم ما (حاکمان جمهوری اسلامی) به دلایل مختلف به بلوغ نرسیده ایم ودرنیمه راه که نه، درهمان ابتدای مسیرِ بلوغ ازحرکت وامانده ایم. و گفته بودم درایام جنگ، ناو آمریکایی به سمت هواپیمای مسافربری ما شلیک کرد اما ما دم برنیاوردیم که جنگنده ی خود رادرسایه ی معکوس همان هواپیما مخفی کرده بودیم تا به ناو آمریکایی ضربه بزنیم. انتشار این مصاحبه با حساسیت های چند جانبه همراه شد. با آنکه سخن محوری من درآن مصاحبه، نداشتن بلوغ بود و در کنار این یک خسارت، به خسارت های دیگری نیزپرداخته بودم اما نمیدانم چرا تنها درباره ی سقوط هواپیمای مسافربری غوغایی درانداخته شد. که: نه، اینگونه نبوده بل به اعتراف خود فرمانده ی ناو، اشتباه او درتشخیص هواپیمای مسافربری ازجنگی بوده.

من صادقانه دست های خود را بالا می برم که احتمالاً دراین خصوص مرتکب اشتباه شده ام. درست مثل فرمانده ی ناوآمریکایی که با همه ی ید و بیضای ناو چند میلیارد دلاری اش - که به دقیق ترین تکنولوژی راداری مجهزبوده - هواپیمای مسافربری را هواپیمای جنگی تلقی کرده. هواپیمایی که ازروی ناو با چشم معمولی نیز دیده می شود. با این تفاوت که آمریکایی ها به همان فرمانده مدال شجاعت دادند و فرماندهان ما معلوم نیست با من چه کنند.

من درباره ی سایه ی معکوس هواپیمای مسافربری سخنانی دارم که در پایان این مقاله بدان اشاره خواهم کرد. اما پیش ازآن بسیار مشتاقم به بلوغ نداشته ی خود دربسیاری ازحوزه های حساس تأکید ورزم. با ذکراین نکته که: مباد سخنان مشفقانه ی من به ورطه ی لاف زنی و سیاه نمایی درانداخته شود؟ معتقدم جامعه ای پای بر پلکان بلوغ نهاده است که به روی تند و تیزترین و تلخ ترین انتقادات آغوش بگشاید و دست منتقدان خود را ببوسد و مدال شجاعت که نه، مدال خیرخواهی تقدیمشان کند. آنچه که من یک به یک شماره می کنم مختصری ازنشانه های بلوغِ نداشته ی ما حاکمان جمهوری اسلامی ایران است. با این نیت که: شود آیا نیم نگاهی به وادی بلوغ اندازیم و نه درسایه ی معکوس بلوغ که درهوای عطرآگین آن تنفس کنیم؟

یک: بلافاصله پس ازپیروزی انقلاب به وعده های داده شده پشت کردیم و یک "گور پدر کمونیست ها و کرسی تدریس شان، و گور پدر آزادی های فردی و اجتماعی" نثارمردم بهت زده ی خود کردیم و بلافاصله نیز جوخه های اعدام را علم کردیم تا بزعم خود ترتیب مخالفان خود را بدهیم. این جوخه ها هرگز به انصاف و عدل روی نبرد و به برپایی دادگاه هایی که بویی از مسلمانی و آموزه های انسانی ومدنی برده باشد روی خوش نشان نداد. چه می گویم؟ اصلاً دادگاهی بپا نشد که رونقی ازانسانیت ومسلمانی دراو باشد یا نباشد.

دو: ما می توانستیم مثل واقعه ی فتح مکه که درآن پیامبر خدا با اعلام عفو عمومی حتی از گناه همه ی قاتلان و جانیان درگذشت، به ترسیم و نمایش چهره ی متفاوتی ازانقلاب نوپای خود دست ببریم. اما ترجیح دادیم جهانیان به چهره ی خشن ما بنگرند و لابد شیدای انقلاب ما شوند.

سه: در آموزه های دینی ما به "مال وجان" مردم وحرمت آنها توجه ویژه ای مبذول شده است. جان را که گفتم. اینکه ما چگونه ازپس این تأکید دینی برآمدیم و هنوز نیزدر حال برآمدنیم. اما ازمال بگویم. بله، دین ما درحفظ حرمت مال مردم دستورات شداد و غلاظ فراوان دارد. تا آنجا که مراجع تقلید ما و حتماً هم جناب خامنه ای در رساله ی خود می فرمایند: درزمین غصبی و با لباسی که حتی در آن یک نخ غصبی بکار رفته نمی توان نمازگذارد. ما اما بلافاصله پس از پیروزی انقلاب، دست به اموال مردمان رمیده و ترسیده و کارگزاران رژیم پهلوی بردیم و بدون برپایی دادگاه که نه، یک نشست مختصر که درآن به غارت شدگان فرصت دفاع داده شود، سیری ناپذیر به مصادره ی دار و ندار آنها همت ورزیدیم و هنوز نیز به همان رویه مباهات می ورزیم.

چهار: مغول گون سفارت آمریکا را اشغال کردیم و این حرکت ناشیانه را ناشی ازشجاعت و فهم درایت خود تبلیغ فرمودیم. آنقدر از این رفتارکودکانه ی خود گرما گرفته بودیم که امتیازاشغال سفارتخانه ی آمریکا را تا امتیاز تسخیر کل کشور آمریکا بالا بردیم و ذره ای نیز به تبعات جهانی و اسلامی که نه، به تبعات انسانی آن نیندیشیدیم.

پنج: به ناجوانمردانه ترین شکل ممکن دولت مهندس بازرگان را که مردمی ترین و معقول ترین و کارآمد ترین دولت بود و می توانست با بکاربستن هوشمندی وعقل به ترمیم خرابی ها و برآوردن استعدادها توفیق یابد برکنار کردیم تا دربست همه ی مسندها و فرصت ها برای خودمان بلوکه شود. و بعد یک به یک، جماعت نهضت آزادی را به زندان و تنگنا درانداختیم و به عصبیت غلیظ خود از اینان باد زدیم. تفکری که خلخالی قصاب را خادم می داند و بازرگان را خائن آیا با رطوبتی ازبلوغ و رشد آشناست؟

شش: هشت سال جنگ را نه با عقل، که با عرفان اداره کردیم. طوری که اگر فرمانده ای ازجنگ برمی گشت و شهیدش کمتربود، در میان فرماندهان بسیار شهید داده، شرمنده و سربه زیر بود. صادقانه بگویم: اگر در این جنگ هشت ساله سه ملیون نفر هم بیش از شهدای فعلی به شهادت می رسیدند کک یکی ازفرماندهان هم نمی گزید. می دانید چرا؟ بخاطر این که یک مقوله ی جدید پای به عرصه ی هستی نهاده بود. چه؟ حفظ نظام! که از اوجب واجبات بود. حتی واجب تر از حفظ انسانیت انسان. چه می گویم؟ واجب تر از خود خدا و نهضت پیامبران و واجب تر از همه ی هستی حتی! بخاطرحفظ نظام توصیه های انسانی واسلامی آیت الله منتظری را که ما را از کشتار بی گناهانِ زندانی بازمی داشت حمل بر دشمنی فرمودیم و سالها او را خانه نشین کردیم و بارها خانه اش را به دست غارتگرانِ حکومتی سپردیم وخودش را نیزبه باد تهمت و افترا.

هفت: ما با خلق همین واژه ی "حفظ نظام" به اختراع تلخ ترین و کریه ترین چهره های انسانی و اسلامی ازانقلاب و دستگاه های اصلی و فرعی آن توفیق یافتیم. مجلسی پرداختیم که درحصاری از خط قرمزهای حفظ نظامی و مصلحت های بیمارگونه گرفتار بود و هنوز نیز هست. در یک جمله، بر زبان نمایندگان مردم قفل بستیم و همان زبان را برترس و چاپلوسی واگشودیم. دولت هایی برآوردیم که تا به مانعی ازحفظن ظام برمیخوردند صادقانه به عقب برمی جهیدند. به چشم خود خسارت ها را می دیدند اما بخاطر همان حفظ نظام، راه برمفسده می گشودند.

دستگاه قضایی ما به اعتقاد من نابالغ ترین دستگاه اختراعی ماست. دراین دستگاه، شاید شما دوپرونده ی یکسان پیدا نکنید که جرم و خطای واحدی داشته باشند و به سرانجام واحدی نیز منجرشده باشند. یکی را بخاطر ده گرم مواد مخدر کشته ایم و دیگری را بخاطر تریلی تریلی ازهمان مواد آزاد کرده ایم و بابتش چیزهایی ستانده ایم. جلال الدین فارسی با تفنگ شکاری اش یکی را می زند و درجا میکشد و چون ما با او رفاقت دیرینه داریم همه ی هیمنه ی قضاوت و عدل علی و اولاد علی و خود خدا را فدای همین رفاقت شخصی می کنیم و او را که باید اعدام شود، تبرئه می فرماییم. شاید ذلیلانه ترین سخنی که می شود ازریاست دستگاه قضایی یک کشور اسلامی که مثلا باید مستقل باشد شنید این است که او با خلوص تمام و اشک درچشم بگوید: من مطیع منویات مقام عظمای ولایتم.

هشت: ما با علم به این که می دانستیم عربستان سعودی به قاچاق مواد مخدر حساس است و ده گرم اگر ازکسی تریاک یا هرویین کشف کند اعدامش می کند و این را نیز آشکارا در گذرنامه ها مهر می کند، به قاچاق اسلحه به عربستان دست بردیم. پیش از فرارسیدن روزحرکت، چمدان های هزاران حاجی بی خبر را گرفتیم و در داخل آنها هزاران قبضه اسلحه و مقادیر بسیاری مواد منفجره جاسازی کردیم و دادیم دست پیرمردها و پیرزن های ازهمه جا بی خبر. اصلاً هم نگران این نشدیم که ممکن است طبق قوانین عربستان سعودی تک تک این بی خبران اعدام شوند. چرا؟ چون برای حفظ نظام میشود همه را قربانی کرد و بی خیال نیز ماند. حالا من مانده ام که این داستان حفظ نظام درعربستان سعودی به دنبال چه می گشته؟! این را دیگر باید ازسپاه و فرماندهان سپاه پرسید. آن روزها هنوز واژه ی مقدس "نیروهای خودسر" اختراع نشده بود.

نه: داستان اوجب واجباتی حفظ نظام، ازدستگاه اطلاعاتی و امنیتی ما دستگاهی مخوف و بهت انگیزبرآورد. آنسوتراز کارکنان ساده و صادقش، در پستوهای امنیتی و اطلاعاتی آن فجایعی پرورانده شد که نمونه اش مگر در چنته ی شنیع ترین رژیم های مغولی و مستبد یافته آید. من و هفت پشتم ازچند و چون جنایت های پستوهای وزارت اطلاعات بی خبریم اما همین خبرهایی که به بیرون درز کرده نشان میدهد که درقاموس حفظ نظامی این دستگاه، به صغیر و کبیر آموزه های دینی که نه، به بدیهی ترین وجوه انسانی نیز بها داده نشده و نمی شود. این دستگاه سایه ی سنگین سانسور را بر تمامی رسانه ها گسترانید و زبان منتقدین را یا ازقفا بیرون کشید یا به دهانشان قفل بست.

شما بگویید آیا دستگاهی که نه حتی در داخل کشور، که در فراسوی مرزها نیز به سلاخی مخالفین و منتقدین نظام مصمم باشد و پیش چشم همه، آنان را گوش تا گوش سرببرد و خودش در حرم امام رضا به اسم منافقین بمب بگذارد و خودش رسماً به قاچاق و رسماً به ترانزیت مواد مخدر پاشنه وربکشد و هولناک ترین وچندش آورترین رویه های بازجویی را باب کند و به اسم خدا از تن خدا پوست بکند، سخن گفتن از بلوغ با او کمی بی خردی نیست؟ با من آیا درباب نداشتن بلوغ این دستگاه و رؤسای آن موافق نیستید؟ به نحوه ی بازجویی از همسر سعید امامی دقیق شوید. به نظرشما نمونه ی این جنایت اخلاقی و انسانی را در ابوغریب و گوانتانامو بجوییم؟ یا دررفتارنیروهای خودسر ببینیم؟ من که معتقدم اساساً چیزی به اسم خودسر در این کشور وجود نداشته و ندارد.

ده: معتقدم اختراع واژه ی " نیروهای خودسر" یکی از فریبکارانه ترین اختراعات ما بوده و هست. ما در حالی به قاتلان و مخربان و اوباشان و شعبان بی مخ های مذهبی و بسیجیان زنجیر به دست و قمه به دست اطلاق خودسری کرده ایم که دقیقاً می دانسته ایم آنان ازخود ما فرمان میگرفته و میگیرند. هیچ حرکت مخرب و شنیعی علیه مخالفان و منتقدان صورت نگرفته و نمی گیرد مگراین که فرمانده اش خود ما بوده باشیم. دستور داده ایم بکشید کشته اند، بزنید زده اند، تخریب کنید کرده اند. به فلان پایگاه بسیج و به فلان مأموران گوش به زنگ خود فرمان داده ایم که: یاعلی، کجا؟ فلان جا یک ضد انقلاب و فتنه گر دارد سخنرانی می کند. یا درفلان جا جماعتی ازفتنه گران مجلس دعای کمیل برگزارکرده اند. یا ساعت سه صبح بروید پشت درخانه ی صانعی وکروبی و اول دسته جمعی و با بلندگوی دستی به ناموسشان فحش بدهید و بعد با دیلم بیفتید به جان خانه شان و چیز بدرد بخوری در آن خانه بجای نگذارید. یک طنزبگویم تا شما بخندید: نیروهای خودسر!

یازده: سپاه که سابقه ی مطلوبی داشت، کم کم به اشاره ی خود ما ازحاشیه به متن آمد و برخلاف شاکله ی کلی اش، هم به مواضع اقتصادی ورود کرد هم به مواضع اطلاعاتی و هم سیاسی. سپاه به دستور خود ما بر دار و ندار فرصت ها و دارایی های این کشور دست برد تا آن چهره ی رحمانیِ نظام کامل شود. خنده دار این که مراجع ما "ماهواره" را حرام، و مجلس آن را ممنوع، و نیروهای انتظامی دیش های آن را جمع آوری میکنند، و همزمان برادران ارزشی سپاه در مجاهدتی خستگی ناپذیر به قاچاق که نه، به واردات مرتب و بی وقفه ی انواع رسیور و دیش ماهواره مشغولند. از یخچال و فریزر تا لوازم آرایش تا انواع گوشی تلفن همراه تا انواع وسایل برقی، انواع پارچه، انواع مبل، وخدایا دیگرچه بگویم، انواع داروهای غیراستاندارد و غیر ضروری، و هفت ترقه و فشفشه و ... بگذریم. من مخصوصاً این جمله را ناتمام رها کردم تا شما هرچه به ذهن وزبانتان میرسد در او جای دهید و مطمئن باشید برادران سپاه شبانه روز به حمل و انتقال پیوسته و مجاهدانه ی آنها مشغولند.

سپاه که ابتدا درسایه ی معکوس وزارت اطلاعات خانه کرده بود اکنون می رود که این دستگاه رسمی را درسایه ی معکوس خود قراردهد. آشکاراست که پوسته ی پوکی که چندی بعد ازوزارت اطلاعات بجای خواهد ماند بسیار رقت انگیز خواهد بود. شفیره ای که قصابانی چون فلاحیان و مخوفانی چون ری شهری و روح الله حسینیان را در خود پروراند و گلوی منتقدان را به جرم انتقاد صادقانه شان به چاقوی نوچه هایی چون سعید امامی سپرد. بحث ما راجع به چه بود؟ بلوغ؟ داشتن یا نداشتن، مسئله این است.

دوازده: برآمدن روحانیان غیرمتخصص و قرار گرفتن اینان بر سر مسندها، باعث فرار و فروکشیدن جریان نخبگی در کشور شد. کشوربدون نخبه نیز معلوم است به چه سرنوشتی دچارمی شود: محل رشد و برآمدن انگل ها و هفت خط ها و بی عرضه ها و بی خاصیت ها و ظهور کارناوالی ازاختلاس ها و دزدی های آشکارحتی! گفتی بلوغ؟

سیزده: من می گویم: ما آدم های بالغی نیستیم. شاید عده ای بگویند: نخیر هستیم. من می گویم: همه ی دستگاههای رسمی کشور، حتی شخص رهبری ازدزدی های کلان فردی چون محمد رضا رحیمی خبردارند و پرونده های این فرد را تکمیل کرده اند اما کاری به کارش ندارند. چرا؟ به دلیل این که آدم های نابالغ گاه دزدی هایی می کنند که به محکمه رفتن محمد رضا رحیمی احتمالاً آن دزدی هایشان را برملامیکند.

چهارده: داستان نیروگاه اتمی بوشهر و سپردن آن به روس ها و اساساً روی بردن ما به سمت انرژی هسته ای نشان از نداشتن بلوغ ما بوده و هست. حالا هرکه می خواهد بگوید نخیر این نشانه ی بلوغ است بگوید. ما قافیه را باخته ایم. نیروگاه بوشهر با آن هیاهوی و پول هایی که از ما به جیب روسها تپانده، قادر به روشن کردن یک لامپ صد وات نیست. عجبا که ما این روزها مرتب در مجامع جهانی درحال باج دادن و کوتاه آمدن هستیم و در داخل اشتلم می کنیم. حکایت آن مردی را یافته ایم که درشهری دیگر کتک خورد و در شهر خود به بام رفت و فریادکشان نفس کش طلبید. مادرش او را ندا درداد که بیا پایین خون بپا می کنی!

پانزده: باورکنید من دارم به بسیاری ازاحادیثی که روحانیان و نویسندگان از امامان و پیامبر برای ما نقل می کنند شک می کنم. از کجا معلوم اینها درست باشند؟ که ما مقدرات زندگی و کشورمان را به آرایه های قانونی و احکامی و اخلاقی آنها سپرده ایم. می پرسید چرا؟ می گویم: جلوی چشم میلیون ها انسان فهیم و هوشمند و موشکاف، فردی چون احمدی نژاد داستان هاله ی نور را "ساختگی" مینامد و ازاحدالناسی بویژه ازآیت اللهی که خود شاهد این ماجرا بوده دم برنمی خیزد. حالا شما بگویید من چگونه به حدیثی اعتماد کنم که ازدوردست های تاریخ به این سوی آمده و در این راه دراز با حوادث و امیال هزارهزار سلیقه و فکر و منفعت آمیخته؟ یا همین داستان قسم جلاله ی مرتضوی که بعنوان قاتل فرزندان مردم تحت پیگرد صوری دستگاه قضایی است، برای جناب حداد عادل می خورد و در روز روشن نیز زیر این قسمش می زند و آب ازآب نخبگان رهبری تکان نمی خورد. اینها چیزهای بدیهی و روان و جاری و روزمره ی جامعه ی ماست. راستی چرا مرتضوی که به ناگاه دریک روزبا تلفن مستقیم حجازیِ بیت رهبری برمسند دادستانی می نشیند، امروز ازطرف آقا رانده می شود و احمدی نژاد برای اوآغوش می گشاید؟

شانزده: همین آقای قالیباف که شهردارتهران و رییس جمهورمطلوب وعنقریب جناب مجتبی است و خواب هایی نیزبرای ایشان دیده اند، یک پرونده ازدزدی های احمدی نژاد می زند زیربقلش و با کلی بسم الله وقل هوالله می رود خدمت رهبری و به وی می گوید: آقا جان این پرونده، همه اش ریزبه ریزمدارک دزدی های آقای احمدی نژاد درایامی که شهردارتهران بوده. فکرمی کنید عکس العمل جناب رهبری چه بوده؟ ایشان بجای این که مشتاقانه آن پرونده را بگیرند و بلافاصله آن را به کارشناسان دستگاه قضایی بسپرند وتأکید کنند که حتماً به آن پرونده بعنوان یک گزینه ی دادرسی – ونه یک فعل محرز و قطعی- بنگرند، می فرمایند: آقای قالیباف، این پرونده را بگذارکنار. دولت هم ازخلاف های شما برای من پرونده آورده ومن به آنها گفته ام بگذاریدش کنار.

من این ماجرا را نشان ازچه بگیرم؟ نشان ازبلوغ و رشد و روی بردن به عرصه های پسندیدگی؟ چه ایرادی داشت اگر رهبرما، هم پرونده ی دولتی ها را که نشان ازدزدی ها وخطاهای قالیباف دراو بود، هم پرونده ی توی دست قالیباف را که درآن ازدزدی های احمدی نژاد شهرداری تهران را وهم پرونده ی دزدی های احمدی نژاد دراستانداری اردبیل را وهمه وهمه را به کارشناسان مستقل می سپردند وخود خواهان و پیگیرآن می بودند؟

یا نباید رهبرما ازخود بپرسند این پرونده ی کوی دانشگاه بالاخره چه شد؟ اگر ازمن بپرسید من می گویم این پرونده هیچگاه به سرانجام نمی رسد؟ چرا؟ به همان دلیل که دراین پرونده سخن ازلباس شخصی ها و نیروهای خودسراست و ما اساساً چیزی به اسم خودسرنداریم. کدام خودسر؟ نشانی اش کجاست؟ پس این پرونده حتماً مغرضانه است وخواسته اند چهره ی عناصردلسوز انقلاب را تخریب کنند.

هفده: نحوه ی انتخابات سال هشتادوهشت را – که خودمان مهندسی اش کرده بودیم- به سمتی هدایت فرمودیم که اسم احمدی نژاد ازصندوق ها بیرون بیاید. به این آدم نامتعادل چراغ سبزنشان دادیم که درمناظره ها هرچه می توانی به هاشمی ودیگرانی که ما ازآنها کینه وبغض داریم نثارکن. اعتراض مردم که به نتایج انتخابات بالا گرفت، بجان مردم معترض افتادیم. زدیم و کشتیم و تخریب کردیم. مثل گرگی که به گله ای درافتد. الگوی ما هم دراین زدن و کشتن و پاک کردن ضربتیِ صورت مسئله، نه آموزه های دینی، نه آموزه های قانونی و مدنی، که کشتارمیدان معروف چین بود. میدانی که دریک روز چندین هزاردانشجوی معترض چینی بطرزی فجیع قتل عام شدند وآب ازآب تکان نخورد.

من اوج نابالغی خودمان را درهمین حادثه های بعدازانتخابات سال هشتادوهشت می بینم. که علاوه برفرود رهبری درحد یک منازع سیاسی و جانبداری آشکاروی ازیک کاندیدای نامتعادل، به کشتارو ضرب وشتم وتخریب اموال مردم منجرشد وچهره بسیجی آلوده گشت و زندانهای ما، پهنه ی مخوفی را برای معترضان سیاسی پرداختند. حالا زندانی کردن آقایان موسوی و کروبی بجای خود. که اگر بلوغ می داشتیم و خود را برحق می دانستیم دریک دادگاه علنی پتک حقانیت خود را برسراین کج فکران میکوفتیم و قامت بلوغ خود را برمی افراختیم.

هجده: اختراع واژه ی "فتنه" برای معترضان سیاسی، نشانه ی دیگری ازبلوغ نداشته ی ماست. طوری که دراین گردونه مثلاً یک دانشجوی معترض، فتنه گر و حامی فتنه تلقی می شود وباید به زندان وتبعید دچارشود و درهمان گردونه، دزدانی چون احمدی نژاد ومحمد رضا رحیمی وصادق محصولی و قاتلی چون مرتضوی بر صندلی صدارت ومسند مسئولیت بنشینند و دوست و دوستدارنظام تعریف شوند.

نوزده: باورکنید من دراین گردونه ای که دراو بلوغی نیست، به کشته شدن دانشمندان هسته ای خودمان توسط اسراییل نیز مشکوکم. این احتمال که اینان توسط دستگاه های اطلاعاتی خودمان کشته شده باشند می تواند گزینه ای برای تحقیق دستگاههای مستقل باشد. من وزارت اطلاعات یا اطلاعات سپاه را به این عمل شنیع متهم نمی کنم اما می گویم: دستگاههایی که نشان داده اند به یک اشاره، آدمهای بیگناه را سرمی برند وبه یک اشاره پلیدترین رفتارهای انسانی را به نمایش می گذارندوبه یک اشاره خانه ی مراجع معترض را برسرشان خراب می کنند و خانقاه دراویش را باخاک یکسان می کنند و احداث مسجدی درتهران را برای اهل سنت نشانه ی فروکاستن فروغ خود می دانند وسربه خصوصی ترین مسائل شخصی مردمان می برند وهیولاگون به بازجوییهای کثیف خو گرفته اند، می توانند این استعداد را نیزداشته باشند که برای برخی مقاصد جانبی تعدادی ازدانشمندان هسته ای خودمان را به قتل برسانند واین قتل ها رابه گردن یک دشمن فرضی بیندازند. کشتن دانشمندان هسته ای، می تواند این فواید رابرای این دستگاه ها داشته باشد:

الف: آتشی به تنورخاموش هسته ای ما دراندازدومظلومیت هسته ای ما را به رخ جهانیان بکشد.

ب: درداخل، مردمان معترض وبی تفاوت ومنتقد را معتدل وحتی همراه کند.

ج: ازآن "دشمن" همیشگی که درسخنان ماحضوری حتمی دارد، بالاخره یک قامتی برافرازد وخاصیتی ازاو برکشد. که ببینید، این همان دشمنی است که ما مرتب ازاو سخن گفته ومی گوییم.

البته همانگونه که گفتم ازبس ما رسماً وقربةًالی الله ازشخصیت ها ودستگاههای رسمی واسلامی حکومتی دروغ شنیده ایم، این گزینه رانیزمی توانیم درکنار گزینه های دیگری که وزارت اطلاعات مدعی آن است بگذاریم.ایرادی که ندارد؟ دارد؟ گزینه است دیگر.

بیست: اطلاعات وسپاهی که با آنهمه ثروت ناشی ازدزدی های تمام نشدنی، به وسایل وابزارکارآدم بی پشتوانه ای چون محمد نوری زاد چشم طمع می دوزند و بعد ازسه سال هنوزکه هنوزاست کامپیوترهای برده شده ی او را پس نمیدهند، معلوم است که بلوغی درکارشان نیست. اینها اگر بلوغ داشتند بلافاصله بعدازخالی کردن حافظه ی کامپیوترها، اصل دستگاه ها را و دوربین های برده شده را به او برمی گرداندند.

بیست ویک: نمی دانم ازداستان حمله به "اچ 3" ی عراق تا چه اندازه خبردارید؟ این اچ 3 محلی دورازمرزما بوده دردورترین نقطه ی خاک عراق. صدام برای آنکه هواپیماهایش ازدسترس جنگنده های ما درامان باشند آنها را به نقطه ای دوردرمجاورت مرز اردن می برد ودرآنجا نگهداری می کند. عملیات حمله به اچ 3درحقیقت حمله ی متهورانه ی خلبانان نیروی هوایی ما بوده به این نقطه ی دور.

دراین عملیات یک هواپیمای مسافربری بویینگ 707 که متعلق به جمهوری اسلامی ایران بوده با فریب واطلاعات دروغ به فرودگاه لاکارناواین که راه را گم کرده خود را به منطقه مرزی ترکیه وعراق می رساند وبه هواپیماهای جنگی خودمان سوخت می رساند. این عملیات ظاهراً با پیروزی قاطع جنگاوران ایرانی تمام می شود و آوازه ی این حرکت خلاقانه درهمه جا می پیچد. شما همین حالا واژه ی"عملیات حمله به اچ 3" را اگر دراینترنت جستجوکنید به ریزبه ریز همه یاین قضایا دست خواهید یافت.

دریک شرایط جنگی، که ناوآمریکایی با قایق های تندروی ایرانی درگیراست، ناگهان می بیند یک هواپیمای مسافربری درست به سمت او میآید. این مسیر، مسیرهمیشگی چراکه درهمان روز پروازهای دیگری نیزبوده اند که به سلامت به راه خود رفته اند. اما این یکی دارد مستقیم به سمت ناو آمریکایی میآید. آمریکایی ها بسیارکودن باشند اگرخاطره ی حمله به اچ 3 وتبانی یک هواپیمای مسافربری ( که تعریفی ویژه و حتمی درمجامع بین المللی دارد) دریک عملیات نظامی رابخاطرنداشته باشند. جای ریسک نبوده است. ازاین ایرانی ها هرکاری برمی آید. ازکجا معلوم این هواپیمای مسافربری به بالای سرناو که رسید یک دنیا مواد منفجره رابرسراو نبارد وآوازه ی درهم کوفتن ناو را به اسم خود ثبت نکند؟

من صادقانه ازداستان پناه گرفتن جنگنده های خودی درپس این هواپیمای مسافربری –اگرکه غلط است- پوزش می خواهم. من این خبررا درهمین ایام پس اززندان واززبان چندتن ازشخصیت های برترو فرماندهان نیروی دریایی ارتش خودمان شنیدم. اما می گویم: شما یکی ازفرماندهان سپاه را یا مثلاً همین جناب فیروزآبادی خودمان را به فرماندهی ناو"وینسنس" آمریکا بگمارید و به اونیزبگویید که ایرانیان گاه بلوغشان درحمله به اچ3 ی عراق تا بدانجا برکشیده می شود که تعریف هواپیمای مسافربری را درمیان جهانیان که یک تعریف مشخص وپذیرفته شده است،ناگهان بهم می زنند. و با دروغ به برج دیده بانی یک کشورثالث، ازاعتماد بین المللی برای ضربه زدن به دشمن سود می برند. من اطمینان دارم جناب فیروزآبادی نه یک راکت که همه ی راکت های موجود درناو خود را تقدیم همان هواپیمای مسافربری می کند. چه درآن هواپیمامسافرنباشد چه کل بشریت درآن جا گرفته باشد. من این را ازهمان اوجب واجبات بودن حفظ نظام دریافته ام. ازهمان خصلتی که هرچه ازعلف زارقدرت می چرد سیرنمی شود.

محمد نوری زاد جمعه هشتم اردیبهشت سال نود