۱۳۹۱ تیر ۲۰, سه‌شنبه

لطفا بنشینید داخل ماشین خسته نشوید!

ساعت 10:30با دروغ سوار م میکنند! همینجا استعلام میکنیم ،میروید!
-لطفا بنشینید داخل ماشین خسته نشوید!!!
داخل که میشوم هنوز کمرم را راست نکرده متوجه میشوم که رفتنی هستم! ماموری که داخل ون نشسته به سبک
" یو ها ها ها" میگوید : شما را میبریم موبایل ها رو خاموش کنید و تحویل بدهید، اهمیتی نمی دهم و به همسرم اطلاع میدهم. صدای داخل ون خیلی زیاد است یکی بچه ی شیر خوار دارد، یکی جلسه و کلاس ،یکی نگران مادرش که بیرون گریه میکند و دیگری زار میزند که پدرم مرا کتک میزند و آن یکی التماس میکند که زندگی من از هم میپاشد و شوهرم مرا تکه تکه میکند! گوش آنها به این چیز ها بدهکار نیست.
مامور های دور میدان می آیند نگاهی به داخل ون می اندازند ! هوا گرم است و برای آنها زیر چند لا لباس گرم تر. فوری می روند و دو نفر که اصلا با مصادیق بد حجابی!!! ارتباطی ندارند ، از سر بد شانسی و برای پر کردن ظرفیت ماشین هل میدهند داخل ون.ماشین که حرکت میکند همراهان سراغ مانتو و شلوار میروند، داخل حیاط که میشویم میگویند اینجا "وزرا" ست.ساعت 11 شده.
میرویم داخل سالن آمفی تئاتر وزرا یا همان سالن انتظار! فرم های دستگیری و کارت های شناسایی تحویل ماموران داخل ساختمان میشود وبرای تکمیل فرم تعهدنامه ، شغل و تحصیلات میپرسند ؛ خانه دار ،مدیر رستوران ،کارمند ،پزشک ،استاد دانشگاه...ماموران جوان آتشی ترند و از جهنم میترسانند و همه را یکی کرده ، میگوید اگر خراب نبودید با این ظاهر که در خیابان حاظر نمیشدید! سکوت بقیه تایید حرف همکارشان است! اعتراض میکنم
- حق توهین و تهمت و قضاوت ندارید
-شما لیا قتتان همین است ،ما حق همه چیز راداریم فردای قیامت که رفتید جهنم،
حرفش را قطع میکنم - به به، به جای خدا هم قضاوت میکنید !!!؟
با عصبانیت جواب میدهد - پس نه شما میروید بهشت ما میرویم جهنم!
سری تکان میدهم و پوز خندی! برگه ی مشخصات را دستم میدهد میایستم جلوی دیوار با همان لبخند عکسم را میگیرد ! زیر لب تهدیدم میکند شب که اینجا ماندی حالت را میپرسم بیشتر میخندم !
فرم که به دستم میرسد دلیل بازداشتم را میخوانم : پوشیدن ساق پا! به بزرگترشان اعتراض میکنم : اگر بی حجابی جرم است چرا تعریف واحد از بی حجابی ندارید! مگر حدود حجاب را شرع تعریف نمیکند ، با استناد به کتاب "پوشش" نوشته شادی صدر، میگویم اگر شرع هست مرجع تقلید هم هست در استفتا از آیت الله صانعی و سیستانی پوشیدن جوراب ضخیم که رنگ پا را نشان ندهد ولو اینکه حجم اش پیدا باشد بلا اشکال است! میگوید : مرجع تقلید کی باشه! میگویم: یکیش آیت الله خامنه ای! میگوید: خامنه ای کی باشه!!!!!!!!!!!! ما دستور را از جای دیگر میگیریم و به این چیز ها کاری نداریم .
میبینم که اینجا حتی خامنه ای هم کاره ای نیست و سکوت میکنم! تا من این حرف ها را میزنم لباس های مناسب ! برای بقیه میرسد همه میروند!
یک ساعت از آمدنمان به اینجا گذشته میگویند پس زنگ نزدی برایت لباس بیاورند اعلام میکنم که کسی در تهران ندارم و مسافرم ! دو نفرشان که دلشان از من خیلی پر است میگویند دروغ میگوید مگر ممکن است پس اینجا چه کار میکند؟ پس شب کجا می خوابد ؟ ....اصلا اگر ترک است چرا لهجه ندارد !!! در آدرس هم که میدان ساعت را نوشتی مشهور ترین میدان تبریز !!!!
همه دو ساعتی هست که رفته اند و نزدیک ساعت دو و تغییر شیفت هاست! بزرگترشان صدایم میکند از من توضیح میخواهد و میگوید اگر زنگ بزنم به شوهرت همه اینهایی که گفته ای را بگویم تایید میکند؟ میگویم: بله! جوانتر تاب نمی آورد و میگوید شوهر چرا به مادرش زنگ بزنید به خانواده اش! میگویم طبق همان شرعی که شما را به بهشت خواهد برد و مرا به جهنم صاحب!!! من شوهرم است! ممکن نیست اجازه بدهم با مادر م حرف بزنید!
-ما از کجا بدانیم کسی که به جای شوهرت جا میزنی کیست!
- اولا که شما بلدید ثانیا هم این مشکل من نیست.
نام شوهر و پدر شوهر وتاریخ ازدواج و میزان مهریه دلیل آمدن به تهران و .... را میپرسد و به شوهرم زنگ میزند! همه ی اطلاعات مرا با وی چک میکند و میپرسد شما مشکلی ندارید زن تان تنهایی آمده تهران؟ !!! و تلفن را قطع کرده سکوت میکند! دختر جوان چشم اش به دهان رئیس است که من میگویم : "النجاة فی الصدق" و لبخند میزنم !
مامور جوان میگوید این دلیل نمیشود که کسی نداری، برایت لباس بیاورد ؛تا لباس نیاورند میمانی همینجا ! شب را هم بازداشتی! رئیس هم سکوت میکند و همکارش را خراب نمیکند! اعتنایی نمیکنم!میگرن م دارد شروع میشود! عینک دودی را به چشم میزنم و چشمهایم را میبندم که کمی استراحت کنم و قرص کمی تاثیر کند تا چشم هایم را باز کنم شیفت عوض شده و کل کادر قبلی رفته اند با صدای دختری معترض و عاصی که وارد اتاق شده صاف مینشینم برای بد حجابی درست جلوی در وزرا وقتی آمده بوده ماشینش را تحویل بگیرد گرفتنش! و چون مقاومت کرده کتک خورده و از ساعت 9 صبح به اسم اینکه میفرستیم ات دادسرا در طبقه ی پایین در بازداشت انفرادی بوده! با این حال خم به ابرو نیاورده ، نگاهی به سر و وضعش می اندازم ! تنها جرمش قد بلندی و لاغری و زیبایی میتواند باشد! به موهای قرمز اش گیر داده اند! !!! میپرسم موی "شرابی" هم مسکر است؟
-زبان درازی نکن!
خواهرش ضمانت میکند که فردا ببردش دادسرا و آزاد میشود!
کسی هم از این شیفت جدید با من کاری ندارد تا اینکه یک نفر از چند نفری که جمع شده به عکس های صبح در دوربین دیجیتالی نگاه میکنند و می خندند!!! به من رو کرده میگوید:
- تو عکس که میخندی؟ پس چرا عینک زدی!
- نور زیاد اتاق اذیت میکند.
–پس چرا نرفتی
– کسی ندارم که برایم لباس بیاورد.
- مگر میشود؟
-حالا شده .
–پس باید شب را بمانی.
- میمانم .
رئیس این شیفت هم وارد میشود. در مورد زنای محصنه اشکال دارند، که چیست؟ و اصلاً چرا "محسن" برایشان توضیح میدهم! فوری موضوع عوض میشود و میروند سراغ طرز تهیه غدای شمالی و کلا" بادمجان!!!
رئیس این شیفت از من توضیح میخواهد .همه چیز را تو ضیح میدهم و میگویم : ساعت 3:30 است و حالا که مرا اینجا زندانی کردید باید برایم ناهار بیاورید و بعدا جایی که استراحت کنم و ! از صراحتم جا می خورد .دستور میدهد که بروند برای من ناهار بیاورند!
میگوید ناهارتان را بخورید و من ردیف کنم که تشریف ببرید! بعد از 5 ساعت با همان لباسی که وارد حیاط "وزرا "شدم از در پشتی خارج میشوم.

(خاطرهای از یک دوست)

۱۳۹۱ تیر ۱۴, چهارشنبه

قدش از سلولش بلندتر است! بهمن احمدی را می گویم

سعید پور حیدر در باره بهمن(احمدی امویی) نوشته است :قدش از سلولش بلندتره ...
سعید پور حیدر :قدش از سلولش بلندتر است! بهمن احمدی را می گویم که این روزها در زیرزمین زندان رجایی شهر در سلول انفرادی یک و نیم در هشتاد سانتی متری بصورت غیرقانونی نگه داری می شود. انفرادی های رجایی شهر بدتر از اوین است. آنجا که بروی آرزو می کنی کاش در سلول های 209 و 240 بودی، حداقلش این است که شب ها موقع خواب لازم نیست پاهایت را جمع کنی! آلودگی و کثافت از سر و روی دیوار سلول های انفرادی رجایی شهر می بارد.
بعضی چیزها هست که تا تجربه نکنی محال است حتی بتوانی تصورش را هم بکنی چه برسد به درک و لمسش. انفرادی یکی از همین هاست که تا یک ساعت هم نرفته باشی نمی توانی سختی اش را بفهمی. لازم هم نیست شکنجه یا کار خاصی بکنند، همین که رهایت کنند در سلول انفرادی خودش بدترین شکنجه روحی-روانی است. بهمن احمدی الان در یکی از همین سلول هاست و روزها و شب های خیلی سختی را می گذراند که هر دقیقه اش عذاب است.