رضا خندان، از ملاقات خود و فرزندانش با نسرین ستوده میگوید:
ملاقات ما همزمان شده بود با ملاقات بند عمومي مردان سياسي .
خانوادههاي مردان سياسي گفتند كه بچهها را از در پشتي ميبرند تا در حين
ملاقات كابيني، در آغوش پدرشان باشند بنابر اين شما هم ميتوانيد نيما را
داخل بفرستيد. مهراوه تا شنيد، سالن را گذاشت روي سرش كه من ۱۸ سالم نشده و
هنوز كودك محسوب ميشوم. اصرار از او و تلاش از ما، بالاخره بچهها خودشان
را به آن طرف شيشههاي كابين رساندند.
حالا نيما بغل مادرش
نشسته، گوشي را از او گرفته و به من كه اين طرف كابين بودم اشاره ميكند
كه گوشي را به پسر عمهاش بدهم تا راجع به بازيشان با او حرف بزند. چند
دقيقه فرصتي هم كه داشتيم اين گونه از بين رفت. و آقا داشت قصهي حسين كرد
تعريف ميكرد.
آن وسط آقاي عاليپيام كه تازه بازداشت شده است از راه
نرسيده با ديدن نسرين به او نزديك شد و مهربانانه آمد و پس از سلام و
احوالپرسي. خودش را معرفي كرد و چيزهايي گفت و رفت.
مطمئن بودم
نسرين آقاي عالي پناه را به اسم نميشناسد. بعد از رفتنشان، گفتم "او را
شناختي؟" گفت "نه؟" نشانيهايي دادم. تعجب زده گفت "چرا گرفتناش" گفتم
"براي زلزله شعر گفته". هاج و واج نگاهم كرد. گفتم توي شعرش كمي فلفل هم
ريخته بود.
حالا داداشاش به خاطر "يك ميز" هي بيايد و بگويد "زنداني سياسي نداريم"
كابين كناري ما دوست بسيار عزيزمان مسعود (پدرام) نشسته بود و با خانوادهاش صحبت ميكرد. مثل هميشه آرام و با وقار ...
ميگويد "بيرون براي شماها سخت ميگذرد". گفتم "داخل و بيرون زندان هركدام سختيهاي خودش را دارد.
هنوز وقت نكردهام با نسرين درست احوالپرسي كنم كه پردهها پايين ميآيند و
اين بار نسرين و بچهها از آن طرف با تكان دادن دست از ما خداحافظي
ميكنند.
در راه بازگشت به خانه دارم به اين فكر ميكنم كه هفتهي
آينده دولت به خاطر ناتواني در ادارهي يك كنفرانس تشريفاتي بيهوده، امور
مملكت را تعطيل كردهاست و ملاقات زندانيان هم در آن چند روز سوخت و رفت...
منبع:
فیسبوک رضا خندان
حالا نيما بغل مادرش نشسته، گوشي را از او گرفته و به من كه اين طرف كابين بودم اشاره ميكند كه گوشي را به پسر عمهاش بدهم تا راجع به بازيشان با او حرف بزند. چند دقيقه فرصتي هم كه داشتيم اين گونه از بين رفت. و آقا داشت قصهي حسين كرد تعريف ميكرد.
آن وسط آقاي عاليپيام كه تازه بازداشت شده است از راه نرسيده با ديدن نسرين به او نزديك شد و مهربانانه آمد و پس از سلام و احوالپرسي. خودش را معرفي كرد و چيزهايي گفت و رفت.
مطمئن بودم نسرين آقاي عالي پناه را به اسم نميشناسد. بعد از رفتنشان، گفتم "او را شناختي؟" گفت "نه؟" نشانيهايي دادم. تعجب زده گفت "چرا گرفتناش" گفتم "براي زلزله شعر گفته". هاج و واج نگاهم كرد. گفتم توي شعرش كمي فلفل هم ريخته بود.
حالا داداشاش به خاطر "يك ميز" هي بيايد و بگويد "زنداني سياسي نداريم"
كابين كناري ما دوست بسيار عزيزمان مسعود (پدرام) نشسته بود و با خانوادهاش صحبت ميكرد. مثل هميشه آرام و با وقار ...
ميگويد "بيرون براي شماها سخت ميگذرد". گفتم "داخل و بيرون زندان هركدام سختيهاي خودش را دارد.
هنوز وقت نكردهام با نسرين درست احوالپرسي كنم كه پردهها پايين ميآيند و اين بار نسرين و بچهها از آن طرف با تكان دادن دست از ما خداحافظي ميكنند.
در راه بازگشت به خانه دارم به اين فكر ميكنم كه هفتهي آينده دولت به خاطر ناتواني در ادارهي يك كنفرانس تشريفاتي بيهوده، امور مملكت را تعطيل كردهاست و ملاقات زندانيان هم در آن چند روز سوخت و رفت...
منبع:
فیسبوک رضا خندان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر