۱۳۹۰ اسفند ۲۹, دوشنبه
۱۳۹۰ اسفند ۲۷, شنبه
۱۳۹۰ اسفند ۲۶, جمعه
نود و یک آرزوی محمد نوری زاد برای سال نود و یک!
نود و یک آرزو برای سال نود و یک!
معتقدم مردمی که آرزو
نداشته باشند، مردمی رنگ پریده ومحتضرند. مردمان بی آرزو، بی تپش وپوک
مغزوپوک دل اند. همان مردمی که ریسمان تحرکشان را بخاطرچند روزچرک به اسم
زندگی به دست جماعتی ازخدا بی خبرمی سپرند. مردمان بی آرزو، مردمانی بی
فردایند. چه می گویم؟ مردمان بی آرزو مردمی فرسوده وپیردرروز تولدشان اند
وچشمشان را حجمی ازتابوت پرکرده است.
گرچه خود به این مهم
نیزباوردارم که: تنگناهای امنیتیِ حاکم بریک جامعه، به مرور مردمان آن
جامعه را به سمت تخیل ودوربینی های کورمی راند. ظهورعرفان های درهم پیچِ
تاریخ سرزمین ما، مرهون جوّ خفقان وبی بها شدن حق که نه، بی بها شدن خون
مردمان بوده است. مردم دراین فضا، بجای آنکه به واقعیت های جاری جامعه ی
خویش بیندیشند، ازآنها گریزمی کنند و به دل آرزوهای کورپناه می برند. این
مصیبت عظما، آنجا غمبارودلخراش است که بدانیم: آن کسانی که بیش ازسایرین
براین آتش پردود پف می کرده اند وتنورش را می گداخته اند، کارگزاران دینی
ای بوده اند که برای بهشت و جهنم خدا ازهمین امروزخط ونشان می کشیده اند.
به همین دلیل، امروز درجوامع
پلیسی وامنیتی ، چه درایران وچه درکره ی شمالی وچه افغانستان، ورود مردم
به حوزه ی آرزوهای کور، بیش ازآنکه مرهون واقع بینی آنان باشد، محصول
گریزازواقعیات رنج آوری است که به پروپای مردم پیچیده و روان آنان را می
خراشد. کارکرد این آرزوها اگرهیچ نباشد الا فرارازرنج امروزوغلتیدن به
فردایی که تهی ازرنج است، به صورت ظاهر خواستنی است. دربطن این
گریزناگزیراما دامی به وسعت خود فریبی نهاده شده که: کارقیصربه قیصروکاردین
به کلیسا واگذار. درست همان چارچوبی که قیصروکلیسا را درجای دلخواهشان می
نشاند وچاقوی جراحی را به دستشان می دهد. موضوع تشریح؟ غارت مردم! باچه
تمهیدی؟ آذین بستن جهل وفربه کردن جهل آن. برچه بستری؟ ترس! ترس ازچه؟
ازفردای نیامده. پس پیش به سوی ترسیم همین فردا درآرزوهایی که با واقعیتِ
جاریِ جامعه هیچ نسبتی ندارند.
شاید پس ازخواندن آرزوهای
من، به یک جمله، طومارآن افقی را که من برای سال نودویک سرزمینمان ایران
ترسیم کرده ام درهم بپیچید وبگویید: باش تا صبح دولتت بدمد. من این
طومارپیچی شما را تحمل می کنم، درعوض شما نیز به این افق ترسیمیِ من عنایت
فرمایید. مخاطب من دراین نوشته، یک گوهرگمشده است. بگردید و آن را بیابید.
این بگویم واز این مقدمه درگذرم که: مردمان بزرک را آرزوهایی است بزرگ.
وآروزهای بزرگ، مردمانی بزرگ پدید می آورند.
آرزوهای ازیک تا نود من: آرزومی
کنم سال نودویک شمسی، سال “خیزش”باشد. خیزشی نه آمیخته به عصبیت حنجره های
فحاش ومعترض. ونه خیزشی که به خون و خون ریزی منجرشود. بل آرزو می کنم سال
نودویک شمسی، سال خیزش “عقل” باشد. همان جواهری که متأسفانه دراین مُلک
خاک می خورد. وما خود بهای واقعی اش را درسایه ی جهلی آذین یافته به حاشیه
رانده ایم. شرمنده ام که بگویم: ما این روزها جهل می خوریم و جهل برمی
آوریم.
منظورمن ازخیزش عقل نه به
این معنی است که ما صبح یک روزکه ازخواب برمی خیزیم، ناگهان خود را به لباس
عقل ملبس ببینیم. نه، مرادم از این خیزش، رسیدن مردم به این واقعیت وحقیقت
مطلوبست که: عقل چیزخوبی است. همین! وبعد ازآنکه به این حقیقت دست یافتیم،
حالا به دریافت و گسترش آن خیزبرداریم ودرطول سال نود ویک مقدمات این
گرایش ملی را فراهم آوریم. مارا بیش ازنان، به همین عقل گرایی محتاج است.
عقل که باشد، نان ازآسمان نیزفروخواهد بارید. عقل که نباشد، همان یک لقمه
نان خانه ی ما به تاراج می رود وبه تلخی می گراید.
مرا دراین عقل گرایی، بیش
ازآنکه مخاطب مسئولین کشورباشد، مردمان ایران است. مردمی که ترجیح می دهند
نه همیشه، که هرازگاه به عقل فردی و جمعی خود مراجعه کنند. وبیش ازعقل،
پایبند احساس خویش باشند. گرفتاری مردمانی که دراحساس متوقفند این است که
صبح به یک نجوای عاطفی زنده باد فلان می گویند و شباهنگام به یک تشر، مرگ
برهمان. خورش مردمی که با احساس آمیخت، طعم عقل زهرشان می شود. تا بپرسی
چرا، دست به چوب می برند. چرا که این”چرا” دورازه ی ورود به عقل است و
احساس گرایان مشتاق بسته بودنِ مدامِ این دروازه اند.
ما را اگرعقل بود، عقلا را
برمی گزیدیم. گرچه آنانی را که ازما وخویشان وهمفکران ما نباشند. راستی آیا
دیدید رییس جمهوربا مجلس چه کرد؟ پای بردوسوی بام مجلس نهاد و
برسرنمایندگان آنچنان بارید که مگرطنازان تاریخ به جمع آوریش حریف شوند.
دیدید مجلسی که باید برج بلند عقلانیت یک ملت باشد، چه پخمه می نمود آن
روز؟ مجلسِ آن روز، نماد عقل گریزی یک ملت بود. تجلی گزینشگری احساس، وطردِ
عقل.
عقل که به خانه ی دل ما پای
بگذارد، ازمدارس ما بجای روزمرگی، علم خواهد جوشید، وازدانشگاههای ما بجای
تظاهربه عقل، فراورده های عقلانی سربرخواهند آورد، وازدستگاه قضایی ما بجای
فریب وآلودن جمال عدل، انصاف وعدالت به جامعه نورمی افشاند، وحقوق مردم،
خود را به زینت اجابت مزین خواهد فرمود، واززبان نمایندگان ما فهم جاری
خواهد شد، وانگشت نشانه ی جامعه، فرداهای خوب را نشان ما خواهد داد.
مردمان عاقل بهنگام انتخاب،
بجای جُبّه ی جهل، جادوی عقل را برخواهند کشید. انتخاب عقل، یعنی به کرسی
نشاندن همه ی حاجت های بایسته. که دراین بایستگی، مفت خواری مردم و
مسئولین، به یک چوب رانده می شود. وخطاکاری مردم و مسئولین، به یک قانون
سپرده می گردد.
من با اطمینان می گویم:
مردمان مفت خواروخطاکار، مسئولینی مفت خواروخطاکاررا برمی کشند، ومردمان
نیک خواه و درستکار، مسئولینی همانگونه. این یک جمله، انشای دانش آموزی
بود درآن مقطعی که من معاون پرورشی یک مدرسه درجنوب شهربودم: مردمان دزد،
به مسئولان دزد محتاجند ومردمان درستکار، به مسئولان درستکار.
مردمان که عاقل باشند، فضا
برای جهالت و فریب تنگ می شود. پول نفت، درپس پستوهای فریب، دست به دست نمی
شود. وداستان دانه درشتی و ریزدانگی، به تفسیرصریح قانون معنا می گیرد.
مسئولان بی حضورمردم، سنگی برسنگی نمی نهند. وسنگی نیز ازبنای اعتماد مردم
برنمی دارند.
مردمان عاقل، جامعه ای عاقل
برمی آورند. جامعه ای که بخت واقبال خود را به حجاب و بی حجابی بانوان بند
نمی کند. وشورجوانی را به اسم گناه ازجوانان جامعه دریغ نمی کند. وبقای خود
را در نابودی وانزوای سایرنحله های فکری واجتماعی نمی بیند. درکنارسفره ای
اگرکه عقل باشد، نان سنگگ، طعمی از طعام بهشت می گیرد، واگر نباشد، انباشت
نادرترین خوردنیهای زمینی درآن سفره، تلخ وگس می نماید.
حاکمان درستکاریک جامعه، به
عقل مردمان بها می دهند و حاکمان نابکار، به جهلشان. حاکمان درستکار، ازعقل
نردبانی برای برآمدن وبرشدن می سازند، وحاکمان نابکار، ازجهل دخمه ای برای
غارت و انجماد. باجولان عقل، مردم را می توان به درخشیدن فراخواند و با
جولان جهل به فروکشیدن. حتی با جولان جهل می شود مردمانی را به تقاص پاره
شدن یک عکس امام ازخانه ها بدرآورد و به خیابانها ریخت وازدهانشان مرگ
براین وزنده باد فلان برآورد، وفردای همان روزبا ریختن خون عده ای معترض،
درخانه ها نگاهشان داشت و”خون شان پای خودشان” را درمحفظه ی منطق و فهمشان
جای داد.
مردمان جاهل، با یک بلندگوی
مرکزی به چپ وراست می خزند. با صدای همان بلندگوی مرکزی، می نشینند و برمی
خیزند. می خندند وگریه می کنند. فحش می دهند و به یک اشاره دست به چوب
وچماق می برند. می زنند و می کشند. وبا تعجب، دستهایی را می بینند که به
جیبشان فرومی رود اما درهمه ی این احوال یک”چرا” نمی پرسند. چرا؟ به این
دلیل که چراهایشان پیش ازاین پاسخ داده شده: کمال شما دراطاعت محض است. بی
چون وچرا. خدا اینگونه می خواهد. مگربهشت نمی خواهید؟
اگر به عقل جمعی یک جامعه
بها داده شود، بی ریشگانِ جهل پرور، به مدارج عالی ورود نمی کنند، بعکس
جامعه ای که جهل اگردراو بجنبد، بی ریشگان زیرک جهل پرور، خدا را نیزخرج
مطامع خود می کنند. خروجی یک جامعه ی عقل گرا، نخبگی و فرزانگی و رشد و
تکاپو و تولید است و خروجی یک جامعه ی جهل گرا، پخش دعای کمیل از پنج شبکه ی
تلویزیونی و چندین شبکه ی رادیویی همزمان. والبته، درهمان حین پخش دعای
کمیل های همزمان، دیلم به زیرخانه ی دانشمندان وعلمای معترض بردن.
یک جامعه ی عقل گرا، به رشد
مردمان با رواج رسانه های فهیمانه ی جمعی بها می دهد، ویک جامعه ی جهل گرا،
تا می تواند راه را بر رواج عقل وفهم می بندد. ظهورسانسوردریک جامعه ی جهل
گرا، عین هوشمندی تلقی می شود و دریک جامعه ی عقل گرا: فاجعه! بله، این
است تفاوت عقل وجهل. یکی هوشمندی را درسانسورمی بیند ودیگری فاجعه را درآن!
یک جامعه ی عقل گرا ازبیان
خطاهای خویش شرم نمی کند وبا پوزشخواهی ازمردم، راه را بررواج هرچه
بیشترخطا می بندد. یک جامعه ی جهل گرا اما، به ضرب شعارهای پوک برنکبت های
خود سرپوش می نهد. می پرسی چرا زندان؟ چرا دادگاههای غیرعلنی واحکام ازپیش
مشخص؟ چرا بیکاری؟ چرا اعتیاد؟ چرا بی تربیتی گسترده؟ چرا دزدی؟ چرا مصرف؟
چرا دروغ؟ چرا تزویر؟ چرا بی ادبی و لودگی؟ چرا بی کیاستی وبی تدبیری؟ می
گوید: انرژی هسته ای. می گوید: ماهواره ی امید. می گوید: سلول های بنیادین.
می گوید: آمار. کدام آمار؟ همان که خود ما اعلامش می کنیم.
می پرسیم: چه شد انرژی هسته
ای؟ چه شد تولید برق ازنیروگاه هسته ای بوشهر؟ می گوید: به تولید برقش
چکارداری؟ به چهاربرابرپولی که بابت این نیروگاهِ ازرده خارج داده ایم
چکارداری؟ به این که با مدیریت همان روس های زیرک، به جان سیستم های
نیروگاه ویروس افتاده و ازکارشان انداخته چکاردارید؟ به این کارداشته باشید
که ما مقابل چشم ابرقدرتهایی که نمی خواستند ما به دانش هسته ای دست پیدا
کنیم و پیدا کردیم بیندیشید. خوب اندیشیدیم. بعدش چه؟ بعدش دیگر به خود ما
مربوط است. واینجا همان جایی است که جهل تاب پاسخگویی ندارد و دست به چوب
می برد. که جهل اخیراً به شوکروماشین آب پاش نیز مجهزشده است. برای مقابله
با که؟ با کسانی که تنها می پرسند: چرا؟ وجهل، می زند و می کشد وزندانی می
کند که: نپرس!
رواج جهل، مردمانی مصرف
کننده و تنبل و تن پرور وخوشگذران و اهل بخوروبنوش و دروغگو و اهل رشوه وزد
وبند تربیت می کند. چرا که مردم به بالادستی هایی که همینگونه اند نگاه می
کنند. این مردم، به هیچ نظمی منظم نمی شوند وبه هیچ قاعده ای تن نمی
سپرند. مردمی که با خسارت زدن به اخلاق جامعه، از بالادستی ها انتقام می
گیرند.
رواج جهل “خاوریِ” بانک ملی
را جلوی چشم وزارت اطلاعات زیرک ما واز همین فرودگاه امام خمینی خودمان
فراری می دهد تا بخش وسیعی ازپرسش ها درباره ی آن دزدی کلان بی پاسخ بماند.
رواج عقل اما زمینه را برای دزدی های ریزودرشت می بندد. وزمینه را برای
رواج درستی مهیا می کند. اگر گفتید چگونه؟ با بکارگرفتن پاکانِ عاقل. وحال
آنکه جاهلان ناپاک، با بکارگرفتن هم طیفان خود، وهمزمان با شعارهایی که از
پاکی برزبان می آورند، راه را برغارت خود وهمان هم طیفان خود می گشایند.
کارکرد آن شعارهای تمام نشدنی، پروارکردن جهل مردمان است وبس. وگرنه،
درنظام فکری و ایمانی ما کدام شعاردهنده است که پیش از دیگران مخاطب اصلی
همان شعارها نباشد؟ چه تعداد امام جمعه را می شناسیم که پیش از آغاز سخن
نگفته باشند: خودم را وشما را به تقوای الهی دعوت می کنم؟
بخشی ازمردم ما رُک بگویم
اگر بی تربیت ودزد و رشوه گرا و ابن الوقت و اهل زد وبندند، تربیت شده ی
بالادستی هایند. برای این جماعت ازمردم، حضورآن بالادستی ها برسرمسندها،
مثل اکسیژن ضروری است. این دو، ازهم تغذیه می کنند. واین، همان جریان جهل
درزیروبالای جامعه ای است که بردیوارمدارس خود می نویسد: “دانش، ستون روح
است- امام باقر(ع)”
اگردراین جامعه، سخن عقل
شنوده نمی شود، ومردم سربکارخود دارند و دزدان سربکارخود، رازش همان ارتزاق
دوجانبه ای است که رواج جهل سخت بدان محتاج است. من آرزو می کنم سال نود
ویک، سال رواج عقل باشد. می دانم این آرزو، به این سادگی ها محقق نمی شود.
چرا که زدودن جهلی که اسلحه به کمربسته و برعرض وطول مناسبات مالی ما اشراف
دارد، جز به نفس تنگی او نمی انجامد. این نفس تنگی همان است که
دربرابرتحقق این آرزو سخت مقاومت خواهد کرد و با رواج هرچه بیشترجهل، راه
گشایش خود را هموارتر خواهد ساخت.
دیروزبه کامله مردی برخوردم
که زباله ی مغازه اش را به جوی آب می ریخت. به او گفتم: آقای محترم، شما
بظاهرخود را ازشراین زباله رها می کنید اما کمی پایین تر، مغازه داردیگری
را گرفتارآن می کنید. سخن من نه تنها دراواثرنکرد، بلکه اخم او را درهم
بُرد و فحشی نثارباعث وبانی فلان معضلی فرمود که هیچ ربطی به زباله و جوی
آب نداشت. کارنادرست این کامله مرد، تا کاری که رییس جمهوربا مجلس کرد و
پخمگی جمع کثیری ازنمایندگان را برای هزارمین باربه نمایش گذارد، ازیک جنس
است. همان رواج جهل. با این مردم و با این مسند نشینان، انتظار تحول
درزیروبالای جامعه، یک آرزوی کورِ بی پشتوانه است. تنها راه مقابله با این
جهلِ خیمه خوابانده، رواج عقل وجانبداری ازعقلانیت است. چرا؟ چون معضل
جامعه ی ما بیش ازآنکه به نبود پول وسرمایه وواردات بی سرانجام ازچین وفرش
شدن درزیرپای روسیه ودشمنی های تمام نشدنی آمریکا و اسراییل مربوط باشد، به
فربگی جهل درمیان ما مربوط است. روفتن این جهل دامن گسترده، جز با راه
گشودن برعقل وعقلانیت ممکن نیست. واین، به یک عزم ملی محتاج است. عزم ملی
نیز به یک حرکت ناگهانی وهمگانی موکول نیست. می شود از هرگوشه ی این سرزمین
ستمدیده شروع کرد و نهایتاً به یکدستی ملی انجامید.
آرزو می کنم درسال نود ویک،
مسند نشینان ما، هرکه هستند، به این بیاندیشند که : با هرکاری که کرده اند و
با هرچه که ازمردم برداشته اند وباهرچه که برجامعه افزوده اند، رفتنی اند.
وبدانند: آنکه ماندنی است، درستکاری برآمده از فهم است. واین ماندگاری
ممکن نیست مگر با رواج عقل. عقلی که درست درلحظه ی تحویل سال، به این می
اندیشد که: جماعتی از مردان و زنان ما بی دلیل درزندان اند. زندانی که
حقدها و حسدها و خودبزرگ بینی ها ومنفعت طلبی های ما برآورده و خداوکیلی
هیچ ربطی به تیزهوشی ما و بصیرت ما و خدا باوری ما ندارد.
آرزو می کنم سال نود ویک،
سال رهایی و آزادی باشد. رهایی از قید وبندهای بی دلیل دینی، وآزادی
عاقلانه ای که دراو همه حتی لامذهبان ایران احساس امنیت کنند وبه شوق
آبادانی سرمین شان ازهرکجا به سمت سازندگی ایران عزیز شتاب فرمایند.
آرزومی کنم سال نود ویک، سال
فروکشیدن نگرانی های جهانیِ ما باشد. این که نکند آمریکایی ها و اسراییلی
ها ودیگرماجراجویان جهانی دست به دست هم بدهند و به بهانه هایی که ما برای
آنان آراسته ایم، برسرما بلا ببارند. من می گویم: نیروگاهی که آن همه پول
ازما به جیب روسها ریخته واکنون توان روشن کردن یک لامپ را هم ندارد، شاید
به این درد بخورد که اسرائیلی ها را برسرشوق آورد تا یک بمبی برسرش
بیفکنند. این بمب دوفایده دارد. هم ما را از شرّاین نیروگاه فشل وروی دست
مانده رها می کند و هم اسرائیل را باردیگردرسیبل دشمنی ما قرارمی دهد.
مگرهمین اسراییلی ها چند تا بمب برسرتأسیسات هسته ای صدام نریختند و خیال
او را با همین دوفایده راحت نکردند؟
آرزومی کنم سال نود ویک، سال
همدلی همه ی ایرانیان باشد. وداستان خودی و ناخودی ازمیان برچیده شود.
جوری که ما با نگاه به صورت هم، به هم لبخند بزنیم. نه این که ازهم
روبگردانیم. آرزو می کنم سال نود ویک، سال آشتی ملی باشد. ای خدا ما آیا
لیاقت آشتی نداریم؟ با این همه توصیه هایی که تو برای آشتی رو به ما فرموده
ای؟
آرزومی کنم سال نود ویک، سال
شرح صدرعلما ومراجع دینی ما باشد. وآنان، درتفکیک فکری مردم، ازخود خدا
کمی عقب بنشینند و مثل خود خدا مردم را “عیال الله ” بدانند وغم مردم را
بخورند. آیا می شود درسال نود ویک بشنویم: مرجعی ازمراجع ما، ازسنیان
وکلیمیان ومسیحیان وزردشتیان ودرویشان وبهاییان وکمونیست های کشورمان
بخاطرآسیب های این سالهای پس ازانقلاب پوزش خواهی کند وبه آنان بگوید: به
پیروبه پیغمبر این تنگناهایی که ما بر شما فروباریدیم هیچ ربطی به اسلام و
مسلمانی نداشته وندارد؟
آرزومی کنم سال نود ویک، سال
اقبال ایرانیان درمجامع داخلی وجهانی باشد. سالی که نام ایران وایرانی
احترام دیگران را برانگیزد و برخلاف این سالها تا هرکجا نام تندی و تنش و
جاسوسی و ترور به میان می آید، نام ایران و ایرانی متبادر نگردد.
آرزومی کنم سال نود ویک، سال
لبخند و شادمانی باشد. سالی که لباس شخصی های ما بجای چوب چماق و باتوم
برقی به هموطنان خود گل محمدی هدیه بدهند و دستگاه قضایی ما بالاخره داستان
کوی دانشگاه را یکسره کند و یقه ی خاطیان را بگیرد و به مردم بگوید: این
خاطیان. اگر می توانید ببخشاییدشان.
آرزومی کنم درلحظه های تحویل
سال، زندانیان سیاسی ما درکنارخانواده های خویش باشند. با نامه ای که
رسماً ازآنان دلجویی شده. به خداوندی خدا “بصیرت” این است.
آرزوی نود ویکمین من:
این که “دوستان” وزارت اطلاعات وسپاه، وسایل کاری ما زندانیان سیاسی را که
ازسالها پیش برداشته وبرده اند، به ما بازبگردانند. بخداوندی خدا برداشتن
وپس ندادن این وسایل طبق قانون و شرع “حرام” وجرم است وما نمی خواهیم دست
دوستان ما به حرام آلوده باشد.
محمد نوری زاد
بیست وششم اسفندماه سال نود
۱۳۹۰ اسفند ۲۲, دوشنبه
سال جديد باز هم بدون مسعود آغاز خواهد شد
سال جديد باز هم بدون مسعود آغاز خواهد شد جالب است كه حتي كوچكترين درصدي هم احتمال نميدهم مسعود در سال جديد كنارم باشد. از هفته گذشته به فكر ملاقاتي هستم كه در عيد منتفي ميشود و از ماه گذشته صفحات تقويم را ورق ميزنم و حساب ميكنم كدام هفته زمان ملاقات مردانه است و من چند هفته بعد از عيد ميتوانم به ملاقات بروم. كدام 5 شنبه بعد از تعطيلات زمان ملاقات زنان است و كدام هفته براي مردان؟ شايد از بداقبالي باشد كه 5 شنبه بعد از تعطيلات ملاقات مردانه است و من سه هفته از ملاقات مسعود محروم هستم. از خودم سوال ميكنم آيا براي سال جديد اجازه برقراري تماس تلفني ميدهند تا حداقل صدايشان را بشنيويم و تبريك عيد بگوييم؟ فكر ميكنم وقتي فروشگاه زندان ميوه و شير هم براي فروش نميآورد، نبايد انتظار داشته باشم كه آجيل و ماهي بياورد. با اين حال به قول مسعود زيبايي زندگي ما در همين دلواپسيها و نگرانيهاست، به قول مسعود از عجايب روزگار است كه زندانيهاي اين كشور بيشتر از مسئولين و روساي مملكت نگران اين كشور هستند و بيشتر از خود مردم دغدغه رفاه و آزادي آنها را دارند. پس ديگر گلايه نميكنم و مانند مسعود و بقيه زندانيها دلايل و انگيزه اين زندگي عجيب را براي خودم ميشمارم و به ياد دوستان زندانيام سال جديد را آغاز مي كنم. (مهسا امر آبادی)
۱۳۹۰ اسفند ۲۱, یکشنبه
نوروز ۹۱ ششمین سال پیاپی است که مجید توکلی در کنار خانواده نیست ششمین عید نوروزی که یک جوان 25 ساله در کنار خانواده نیست و در زندان به سر می برد ۸۲۰ روز از آخرین دستگیری مجید توکلی می گذرد. مجیدحتی بدون استفاده از یک روز مرخصی از زمان آخرین دست گیری خود در سال ۸۸ در زندان رجایی شهر در حال گذراندن حکم ۹ سال حبس خود است . لازم به ذکر است، پدر و مادر مجید توکلی به دلیل بیماری قادر به آمدن از شیراز به تهران برای ملاقات با او نیستند. مجید از حق تلفن نیز محروم است و ارتباطش با خانواده قطع کاملا است. مجید توکلی قبل از دستگیری 16 آذر ۸۸ در سال ۸۵ ( به مدت ۱۵ ماه) و در سال ۸۷ ( به مدت ۴ ماه) نیز بازداشت بوده است. نوروز ۹۱ ششمین سال پیاپی است که مجید توکلی در کنار خانواده نیست
۱۳۹۰ اسفند ۱۹, جمعه
یه روز خوب میاد! / نامه بیست و ششم نوری زاد
یک: زمان وزمانه
میگفت: بچهها کسالت داشتند. بُردمشان دکتر. نسخه نوشت. رفتم
داروخانه. شلوغ بود وآسیاب به نوبت. نسخهها را دادم و خود به انتظار
نشستم. کمی گذشت. دوستی که نسخه میپیچید صدا زد: زینب زمان. رفتم جلو و
گفتم: بله، مرد نگاهی به من کرد و داروها را به دستم داد. کمی دیگر گذشت.
همو صدا زد: ابوذر زمان، رفتم جلو و رخ در رخ او قرار گرفتم. نگاهی به قد و
بالای من کرد و گفت: نکند خودت هم حسین زمانی! گفتم: درست حدس زدید. من
«حسین زمان» هستم.
«چهرهٔ درون» هر یک از ما، گاه در سایهٔ «چهرهٔ بیرون»مان به
محاق میافتد و فرصتی برای تجلی و خودنمایی و عرض اندام نمییابد. ای بسا
درون هیولاگون یکی از ما در پس چهرهٔ فرشته گونی که از خود آراستهایم به
حیاتی پنهان و مستمر مشغول باشد. و یا بالعکس، یکی از ما پاک و بی آلایش و
خواستنی باشد اما دیگرانی که مشتاق ما نیستند، چهرهٔ بیرون ما را نادرست و
سر به هوا تبلیغ کنند.
«حسین زمان» از گونهٔ دوم است. که پاک و بیآلایش و خواستنی
است اما آنانی که مشتاق او نبوده و نیستند، از او چهرهٔ دیگری برآوردهاند.
حسین زمان به شوق انقلاب و مردم، درس و آینده را رها میکند و از آمریکا
به ایران بازمی گردد و یکسره به صف جوانانی میپیوندد که برای دفاع از
سرزمینشان به صف شده بودند. استعداد و دانش فراوان او از یکسوی و صفای درون
او از دیگر سوی خیلی زود او را در دل هم رزمانش جای میدهد. ومی شود:
فرمانده و مسئول. و یک به یک پلههای مسئولیت را در همان سنین جوانی در
سپاه آن روزگار بالا میرود.
خودش میگوید: آن روزی که به جرم دخالت در سیاست به زندان و
به اخراج از سپاه محکومم کردند و با وساطت فرماندهان ارشد، و با نگاه به
سابقهٔ درخشانم محترمانه بازنشستهام کردند، ردهٔ تشکیلاتیِ من، سرلشکری
بود.
آنچه که حسین زمان به زبان نیاورد و من آن را دریافتم، این
بود که او نمیتوانست یکی از فربگان بالانشین سپاه باشد که اکنون سر در
اموال مردم فرو کردهاند. او بخاطرهمان درون پاک و ناب و خواستنیاش
نمیتوانست یک پایش را در مجلس و دولت و پستوهای اطلاعاتی محکم کند و یک
پای دیگرش را در اسکلههای قاچاق.
حسین باید از مدار بالانشینان کنارگذارده میشد. آن بالاها
جای او نبود. بالاییها به کارهای مهمی چون: به زیربغل زدن سهام مخابرات، و
ورود به مسائل اطلاعاتی و امنیتی، و ورود به حریم خصوصی و شنود مکالمات
مردم، و مچاله کردن سیاست، و مشارکت و گروکشی در دولت، و افزودن به شمارگان
اسکلههای قاچاق، و پیمانهای بدون مناقصه، و دلارهای نفتی مشغول بودند و
حسین زمان کسی نبود که با آنان همراهی کند.
درهمان سالها حسین زمان با صدای زلال خود، روح جوشن کبیر و
دعای کمیل را بر می کشید و به جان مخاطبش در می انداخت. همین صدای زلال، او
را به وادی موسیقی کشاند. موسیقی پاپ. یک پاسدار رده بالای سپاه و موسیقی
پاپ! حساسیتها بالا گرفت. او باید رانده میشد. و: رانده شد. به کجا؟ به
هر کجا که ریختش را نبینند. و حسین زمان که حالا مهندسی کارآمد و با تجربه
بود، به تدریس در دانشگاه روی برد. او اکنون سالهاست که به دورازهمهٔ
حساسیتهای بالانشینان در جزیرهٔ کیش، به تدریس مشغول است. تدریس، آنهم به
زبان انگلیسی.
داراییهای او بسیار در دسترساند: گذشتهای پاک وغرورآفرین
در سپاه، خانهای و خانوادهای کوچک اما سر در آسمان پاکیها فرو برده. با
آلبومهایی که هر یک غوغایی از ظرافتهای موسیقایی با آنهاست. آلبومهایی
که هر کدام تصنیفهای شوق انگیزی با خود دارند و صدا و سیما به دستور شخص
آقای رییس انتشار آنها را رسماً ممنوع کرده است.
میگوید: من و همسرم آنقدر با روح انقلاب جوش خورده بودیم که
مراسم ازدواجمان را در مسجد محل برگزار کردیم. بنده خدایی که به مسجد آمده
بود تا نماز بخواند، بخیال اینکه ما مجلس ختمی آراستهایم، شیرینیای از
بساط ما برداشت و گفت: خدا رحمتش کند.
زمان میگذرد و در وقایع همین دوسال گذشته او را و خانوادهاش
را به جرم اغتشاش دستگیرمی کنند و به همان مسجد یا مسجد مجاور میبرند.
جوانکی تفنگ به دوش به حسین قراول میرود که: تو کجا بودی آن روز که جوان
های ما با دشمن جنگیدند و بخاک افتادند؟!
حسین زمان را من خیلی دیر شناختم. اما خدای را سپاس که
سرانجام، با گوشههایی از چهرهٔ درون او آشنا شدم. او را پاسداری پاک
یافتم. از جنس همان پاسدارانی که رفتگانش همتها و باکریها هستند و
ماندگانش علاییها. پاسدارانی که دستشان نه به خون مردم آلوده است و نه به
پولهای غارت شده از مردم. پاسدارانی که پاک و شریف و خواستنیاند.
مردمیاند. و در کنار مردم که میایستند، از بساطی که جماعتی از ابن
الوقتها به اسم سپاه گسترانیدهاند، سر به زیر و شرمسارند.
پیشنهاد میکنم بار دیگربه صدای زلال حسین زمان که تجلی گر زلالیت درون اوست، گوش دل بسپرید.
دو: کجایی آزادی!
به یکی ازهم بندیهای خود در یکی ازسلولهای ۲۰۹ زندان اوین
آموختم که برای نوشتن بر دیوار سلول میتواند از درپوش آلومینیومی ظرفهای
ماست استفاده کند. من خود پیش چشم او ازهمان درپوش آلومینیومی قلمی ساختم و
درشت نوشتم: «الملک یبقی مع الکفرولا یبقی مع الظلم». و او، که چشم به راه
اعدام خود بود نوشت:ای آزادی کجایی!؟
این روزها بیش از دوسال ونیم از زندانی شدن بیدلیل جوانانی
چون مجید درّی و مجید توکلی و عماد بهاورمی گذرد. جوانانی که نهایتاً میشد
با اخذ یک تعهد نامه آنان را به سرکلاس درسشان فرستاد و با زندانی
کردنشان، از آنان، کینه ورزانی رام نشدنی برنیاورد.
مجید درّی اکنون در زندان بهبان زندانی است. به جرمهای خنده
داری ازقبیل اقدام علیه امنیت ملی و تبانی وشرکت دراجتماعات غیرقانونی. من
میگویم: حکومتی که تن آمریکا و هفت پشت او را لرزانده، حکومتی که الگوی
حرکتهای اسلامی در منطقه است، حکومتی که همهٔ کفر در برابر اقتدارش به
زانو در افتادهاند، حکومتی که خواب راحت را از چشم جهانخواران ستانده،
حکومتی که پشتش به خدا و موشکهای شهاب و پاسداران و بسیجیان جان بر کف گرم
است، حکومتی که برای آیندهٔ جهان و بشریت طرح و برنامه دارد، آخر چرا باید
نگران پیامکها و ایمیلهای مردم باشد و برای صیانت از آسیبهای اینترنتی
یک تشکیلات بسیار مقتدرانه عَلم کند؟ جز اینکه باور کرده که: مردم تونس با
همین اینترنت همدیگر را خبرکردند و با افزودن آگاهیهای اجتماعی و سیاسی،
حاکم مستبدشان را فراری دادند؟
من میگویم: راه برآگاهی مردم نمیتوان بست. و البته ما اگر
در مسیر آگاهی مردم سنگ اندازی کنیم، گر چه بتوانیم یک چند وقتی بر خر مراد
بنشینیم و خوش باشیم اما خواه ناخواه، همان جهلِ منتشرشده، و همان
سنگهای پیش پای آگاهی، دست به گلوی ما میبرند و کار ما را میسازند.
اینها که من میگویم، سنتهای حتمی و تاریخیاند.
راستی چرا نگویم: من رنج میبرم وقتی مجید درّی را در زندان
بهبان، دو سال و نیم زندانی میبینم، بدون یک روز مرخصی حتی، و آدمهای آسیب
زایی چون محمدرضا رحیمی و احمدینژاد و جنتی و سید احمد خاتمی و علم الهدی
و شیخ صادق لاریجانی را که بر مسند بسیاری از فرصتهای مادر مردهٔ این
مردم خیمه خواباندهاند و ضایعه پشت ضایعه پدید میآورند و از سفرهای که
سیر از او میخورند، سیر نیز نمیشوند.
انصاف هم خوب چیزی است. یک لحظه تجسم کنید آن کسی که دو سال
ونیم بدون مرخصی زندانی است و اسمش مجید درّی ومجید توکلی است، فرزند پدر و
مادری است که عاطفه دارند. انساناند. خدایی دارند. حقوقی دارند که ما
لاجرعه آن حقوق را سر کشیدهایم. ای امان از فردا. ما که مقتدر و
بیشکستیم، چرا باید از یک جوان مثل مجید درّی و مجید توکلی بترسیم؟ از
آنها ترسیدیم، از پیامک و ایمیل مردم چرا میترسیم؟ بیش ازدو سال و نیم
زندان؟ بدون یک روز مرخصی؟ ما با این تحکمهای خشن چه چیزی را ثابت
میکنیم؟ اقتدارمان را؟ بله؟ اقتدارمان را؟ اقتدار آنجاست که: حاکمانی نه
بر ترس، بل بر فهم مردمان حکومت کنند. و اگر به توفیق همه جانبهٔ خود بسیار
محتاجند: بر دلشان. یک جوان، دو سال نیم زندان، بدون یک روزمرخصی! عجب
اقتداری!
سه: تنهایی خوف انگیز
باورکنید من وقتی عکسهای جماعتی از نام آشنایان و مسئولان را
در حوالی سال های انقلاب میبینم، تنم میلرزد. همهٔ آنانی که در انقلاب و
پیروزی آن نقش داشتهاند، یا به مرگ طبیعی و مرگی مشکوک مردهاند، یا به
اسم جاسوس و منافق و عملهٔ استکبار اعدام شدهاند و فرارکردهاند، یا عطای
ماندن را به لقای ما بخشودهاند و راهی خارج شدهاند، یا به اسم بریده و
منافق و فتنه گرو بیبصیرت از گردونههای مسئولیت کنار گذارده شدهاند، یا
به اسم عاملین فتنه به زندان و در به دری گرفتار آمدهاند، یا خود به انزوا
در افتادهاند و ما را با همهٔ آیندهای که برای بلعیدن ما دهان گشوده
تنها گذاردهاند.
خوب که نگاه میکنم میبینم شخص رهبر با جماعتی قلیل تنها
مانده است. درست دراوضاع و احوالی که «دشمن قدار» به تعبیر خود رهبر، در آن
سوی غفلت ما مترصد یک فرصت مغتنم است. این تنهایی اولین عارضهاش سرکوب
اعتماد بنفس جامعهای است که به شدت نیازمند اعتماد بنفس است. ما چه
بخواهیم و چه نخواهیم، یک خانه در میان به مردمی برمی خوریم که یا یکی
ازعزیزانشان را اعدام و بیآبرو و متواری ساختهایم، یا به زندانشان
درانداختهایم، یا کاری کردهایم که به مرگ ناگهانی وسرنگونی عاجل ما مشتاق
باشند.
یک بار با دقت به عکسهای آن دوران نگاه کنیم و به این پرسش
ساده پاسخ دهیم که: چه کسی و یا چه کسانی از تیرهای تهمت و نفرت و
دسیسههای دلخراش ما جان سالم بدر بردهاند؟ آنان که ما بر اسمشان خط
کشیدهایم آیا چه سبقهای داشتند و اینان که ماندهاند چه وزن و چه ملاطی
دارند؟
شرمندهام که بگویم: جای همهٔ آنانی را که مردهاند و کشته
شدهاند و به تهمتهای درست و نادرست ما رانده و زندانی شدهاند، جماعتی از
پاسداران و روحانیان اطلاعاتی و امنیتی و آدمهای کم بنیه پرکردهاند. و
این، همان بُهت بزرگی است که ما را به سمت جامعهای شبیه کرهٔ شمالی
وشورویِ سابق شتاب میدهد. و البته فرشِ سرنوشت همانان را نیز پیش پای ما
پهن میکند.
چهار: دربارهٔ خاتمی وکاری که کرد
ابتداییترین حسی که از کار آقای خاتمی در آن روستای دماوند
به جان آدمی چنگ میبرد این است که او را از گردونهٔ اعتماد خود به دور
اندازیم و او را با سرانجامی که منفک از مردم معترض برای خود رقم زده است
تنها گذاریم. خاتمی در آن روستا به آرمانها وخواست مردمی که برای تغییر
ساحتهای نادرست این نظام خون دادهاند و آسیب دیدهاند، جفا کرد و خواه
ناخواه آسیبها و خسارتهای فراوانی را، هم برخود و هم برهمان خواستها روا
داشت.
اگر این حس ابتدایی را ورق بزنیم به این توجیه درست یا نادرست
دست مییازیم که او: برای بقای این نظام و پرهیز از روزهای تلخ و پرآشوب،
نیازمند یک باب گفتگو بوده است. این باب گفتگو را اگر حاکمیت از او دریغ
میکند چرا خود او این در را به روی خود و به روی مردمی که معترضند ببندد؟
از این منظرکه به آن روز خاتمی در آن روستا بنگریم، باید به او و به میزان
دوراندیشی او حق بدهیم. گر چه من خود شخصاً کار او را نپسندیدم و با اعتنا
به روزهای پیشینی که او همچنان بر پرهیز از حضور در روز انتخابات پای
میفشرد، رویههای دیگری میتوانست پیش آورده شود، اما با اینهمه باید باور
داشت که خاتمی محل مراجعه و دلبستگی مردمان بسیاری است که هنوز و همچنان
روی به او دارند و چشم به راه جسارتی و خیزشی از او روزشماری میکنند.
من میگویم: ما چه از خاتمی آزرده خاطر باشیم و چه نباشیم این
مهم را نباید از ذهن خود دوربداریم که او در معادلات سیاسی کشورمان سهم
عمدهای داشته و دارد. نکند بخاطر شرکت او در انتخابات اخیر، یکسره از او
دل بکنیم و بیاعتنا از مناسبات پس پردهای که خاتمی را تا پای صندوق رأی
برده است، روی به انشقاق و گسست بریم و جمعیت خود را به سرگردانی ترغیب
کنیم. همین!
پنج: داستان حسادتهای ریشه دار
معمولاً این مثل در میان هنرمندان رواج دارد که «حسادت هنری»
با زندگی هنرمندان امتزاج دارد. آنان باهمهٔ تعارفاتی که برای هم ردیف
میکنند، از توفیق دوست جانی خود نیز رنج میبرند و به سرنگونی هنری او
مشتاق ترند. این حسادت هنری اگر در میان هنرمندان با طیفی از رنگین کمانی
حس و حال آنان پذیرفتنی باشد، از جانب دولتمردان ما پذیرفتنی که نیست، زشت
نیزهست.
توفیقات جناب اصغرفرهادی در مجامع هنری جهان، آنچه که در ظرف
مدنیت ما نهاد، فهم و هنر و درخشش برای کشورمان است، و آنچه که در کاسهٔ
مسئولان ارشاد و سیاسیون دولتی و وجیزههای فرمایشی آنان نهاد، همان
حسادتی است که اگر تاییدش کنند به جان کندن خودشان میانجامد و اگربی خیال
از کنارش عبورکنند، به فرسودن و تباه شدن خودشان در مجامع هنری میانجامد.
با اینهمه، ظهورفرهادی در این سطح، آن سوتر از آزردگی بیدلیل
جماعتی از دولتیها وهنرمندان دولتیِ ما، ظهورعزت و سربلندی برای همهٔ
ایرانیان است. قرار نبوده و نیست که عزت و سربلندی همچنان بلوکهٔ خاندان
خودی باشد. فردی همچون فرهادی نیز که بزعم ما یک ناخودی است میتواند برای
وطنش شکوه و شرم و شوق بیافریند. با آنکه معتقدم فرهادی بسیار بیش تراز
بسیاری ازخودیها برای ما سرفرازی آورده است. و منای خدا چه رنجی میبرم
از این داستان انشقاق گرِ خودی و ناخودی.
فرهادی و اندیشهٔ مبارکش، برای ما احترام پدید آورد. همچنانکه
ورزشکاران ما آنگاه که درعرصههای جهانی میدرخشند و شوق جانانهای به
لایههای عاطفی و غرور آحاد جامعه میدوانند، درخشندگی فرهادی نیز به جان
افسردهٔ فرهنگی ما انرژی زایدالوصفی تزریق نمود. بسیار بیش از آنچه که همهٔ
هیمنهٔ دستگاهی چون وزارت ارشاد و تبلیغات اسلامی از عهدهاش برآیند.
فرهادی فرزند ایران و فرزند زمانهٔ خویش است. استادی او علاوه
بر اشراف هنریاش که همچون یک بافندهٔ زبردست قالی، تار و پود اثرش را به
هم تنیده و نقشی بیبدیل پدید آورده، در این است که در مخمصهٔ ممیزیهای
تمام نشدنی و رایج هنری ما، به خلق این اثر بدیع توفیق یافته است.
به امید روزی که فرهادی به میهنش بازآید و وزیرارشاد به
نمایندگی از طرف کوچک و بزرگ این مردم دستش را ببوسد. مثل بوسهای که ما
بردست و بازوی رزمندگان سال های دفاع مقدس خود میزدیم و با جان و دل
پاسشان میداشتیم.
شش: شیر یا خط!
ما قرار است با انتخابات چه چیزی را به خودمان و به دنیا
بفهمانیم؟ لابد اینکه: مردمان ما بر چند و چون مقدرات قانونی خویش مستقرند و
با اشراف برقانون، مسیر حرکت کشور خویش را خود تعیین و ترسیم میکنند.
خوب، بسیار خوب، منتها این انتخابات یک دورخیز کلی دارد و یک کنایهٔ جزیی.
دور خیز کلیاش این است که نمایندگان واقعیِ مردم – بله، نمایندگان واقعی
مردم – به مجلس راه یابند. و کنایهٔ جزیی و بطئیاش این است که: این واقعی
بودن نباید «نمایشی» باشد. مثل همان کاری که صدام میکرد و به همان
چیزی که از پیش مشخصش کرده بود دست مییافت.
من میگویم: ما با ایجاد تنگناهای بسیار، همهٔ کارآمدان
ومنتقدان وخیرخواهان جامعه را به اسمهای مختلف وبه بهانههای گوناگون
ازمدارحضوردرانتخابات بیرون راندیم. ماندند جماعتی که باب میل ما هستند.
مطیع وحرف گوش کن ومجیزگوی. برگزاری انتخابات درمیان این جماعتِ نرم و
بیتپش که انتخابات نیست. شیریا خطی است به معنی اینکه: فعلا توبیا
وتوبمان. بویژه با راندن ودورساختنِ هرمعترضی که بتواند به همین شیریا خط
نمایشی ما سربکشد وازمیزان استقبال مردم خبربگیرد، وهمچنین تسلط دربست وبی
خلل ما به زیروبالای انتخابات، داستان اعلام نتیجهٔ نهایی را نیز به
قدرواندازهٔ کرم خودما بند میکند. و نه به آنچه که رخ داده.
پس نمایندگان این دورهٔ مجلس، بدیهی است که نمایندگان واقعی
مردم نیستند. شأن فضائلشان همان شأن گل یا پوچی است. که بود ونبودشان
تنها به پرکردن فضای پوک مجلس محتضرمی ارزد. این را منِ منتقد نمیگویم.
عقل جمعی و تعریف رایج انتخابات میگوید.
درحقیقت ما با ضرب و زور، جماعتی را به اسم نماینده به مردم
حقنه کردهایم و حالا با سماجت ازمردم میخواهیم بخاطر واگشایی مجلسی با
این کیفیت، پابکوبند وشادمانی کنند. واین البته قبول میفرمایند که شدنی
نیست. منظورم این است که خدای متعال یک خصلتی در بنی بشربه ودیعه نهاده که
با آدمهای عاریتی حال نمیکند. واین بازالبته تقصیر ما نیست. به همان
ودیعهٔ الهی مربوط است.
هفت: باجناقی با کفشهای کتانی
دیشب عروسی بود. عروسی خوبان. عروسی نبود. یک فیلم خوب و خوش
ساخت بود گویا. به قول یکی از جوانان مجلس، میشد اسم این فیلم را «باجناقی
با کفشهای کتانی» نهاد. که عروس، دختر جناب مهندس محمد توسلی بود. و
داماد، از طایفهای که مستحق این عروس و خانوادهٔ سرشناسش مینمود. پدرعروس
اما ماهها در زندان بود. با آن کهولت سن. و با سوابقی که داشت. اولین
شهردارتهران بعد از پیروزی انقلاب. والبته با طعمی اززندانهای زمان شاه.
وزندانهای اسلامی ما. جرمهای زمان شاه اگربراندازی بود، جرمهایی که ما برای
او تراشیده بودیم، مضحک تراز مضحک بود: امضای یک بیانیه!
خوشبختانه این حداقل عقلانیت از زندانبان ما زدوده نشده است
که به این پدر اجازه ندهند دوساعت مانده به مراسم به مجلس عروسی دخترش
نیاید. آمده بود. دوساعت مانده به مراسم از زندان آزادش کرده بود. البته
چهل و هشت ساعته. که سر ساعت هشت صبح شنبه برمی گردی. پدرعروس، مهندس محمد
توسلی، با چهرهای که درون بیآلایشش دراو موج میخورد به میهمانان خوشامد
میگفت. باهمان خوی خیرخواهی و وِزانت بزرگان نهضت آزادی. که بزرگان نهضت
آزادی نیز در این مجلس بودند. از پیر تا جوان.
عروس نیز عجبا که ماههای طولانی زندانی کشیده بود. وهنوزنیز
باید گوش به زنگ زندان باشد. که بیا و مابقی دوران محکومیتت را بگذران.
عروس اما همان بود که خبر زیرگرفتن آن اتومبیل نیروی انتظامی را و کشته
شدن یکی از مردم معترض را به گوش جهانیان رسانده بود. جای آن راننده و آن
قاضی خالی. رانندهای که آدم کشته بود و اکنون آزاد بود، و قاضیای که دست
به زندانی کردنش روان است و همچنان با چرخش قلمش بیگناهان را به زندان
درمی افکند و بهشت برین را نیزهمو زن مجاهدهٔ خود نمیپندارد.
باجناق داماد نیز زندانی بود. جناب مهندس فرید طاهری. من اما
توفیق این را داشتم که در زندان اوین یک چند وقتی از فهم و ادب فراوان او
ارتزاق کنم. دیشب ناگهان خبر درگرفت که فرید نیز در راه است.ای عجب! چه
میشنویم؟ من چقدرمشتاق این لحظه بودم. که فرید را ببینم و برای لحظهای هم
که شده از تماشای ادب فراوانی که در حرکات وگفتارو اندیشهٔ او خانه کرده
بود، محظوظ شوم. گفتند از زندان به منزل رفته تا لباس عوض کند و به مجلس
عروسی بیاید.
تا اینکه: فرید آمد. باجناق آمد. باجناق باکفشهای کتانی آمد.
و با رویی گشاده و ادب فراوان و اشکهایی که برای هالهٔ سحابی رو به شوهر
هاله فرو ریخت. چه آرامشی در صورت این مرد بود. ومن محو تماشای او بودم.
خدایا تو خوب میدانی دماوند را از کجا برآوری. من دماوند را در برابر این
محفل ساده و صمیمی و پاک، حقیریافتم. جالب آنکه باجناق، برای تعویض لباس به
خانه رفته بود اما بعد از تماشای قد و بالای خانه، متعمدانه با همان
لباس زندان و با همان کفشهای کتانی به مجلس عروسی آمده بود. جای عماد
بهاور و خیلیهای دیگردراین مجلس خالی مینمود.
من هیچگاه طرفدارهیچ حزب و دستهای نبودهام. هرگز. اما چرا
طرفدار ادب و انصاف و خیرخواهی هر جماعت و هرانسانی که علَم انسانیت
برافراشته نباشم؟ بویژه هموطنانم. و بویژه آنانی که این روزها زندانی
جفاها وکینه ورزیهای شخصی مایند.
هشت: یه روزخوب میاد!
ای خدا، روزی درهمین نزدیکیها، مردمان ما نخواهند ترسید.
نویسندگان وهنرمندان ما نخواهند ترسید. نمایندگان ما نخواهند ترسید. و بجای
همهٔ آنانی که نخواهند ترسید، دزدان درهرلباس، چه سپاهی وچه اطلاعاتی، چه
روحانی و چه غیرروحانی خواهند ترسید.
روزی در همین نزدیکیها، مجلس، ازشأن سرنگونِ فعلیاش، به شأن
«عصارگی فضائل مردم» باز خواهد رفت. و نمایندگان، بجای ترس و جهل، فهم را
برخواهند کشید.
روزی در همین نزدیکیها نمایندگان نترس ما، ویژه خواران و
سپاهیان قاچاقچی را، وهیولاها ونامحرمان اطلاعاتی را شناسایی خواهند کرد،
وپس از سپردن آنان به دست یداللهی قانون، دستگاههای مخوف پس پردهٔ آنان را
متلاشی خواهند کرد.
روزی درهمین نزدیکیها، ای خدا، بانوان بیحجاب و فهیم ما،
شانه به شانهٔ بانوان فهیم و با حجاب ما، به مجلس ملی ما راه خواهند یافت. و
برای همیشه، نکبت اجبار را ازساحت دین به نمایش خواهند گذارد. چه میگویم؟
روزی در همین نزدیکیها، ازهمان تریبون مجلس، کمونیستهای خوب سرزمینمان
ایران، برای احقاق حقوق همه، بویژه برای حقوق خدا باوران گریبان خواهند
درید.
روزی درهمین نزدیکیها، تنِ اطلاعاتیها وتن پاسداران خاطی
ما، ازافشای خطاهایشان خواهد لرزید. چراکه نمایندگان راستین ما، به
هزارتوی آنان اشراف خواهند ورزید و با افشای هرخطا، باعث و بانیاش را به
چوب قانون خواهند سپرد.
روزی درهمین نزدیکیها، ای خدا، دزدان در هر لباس، چه خودی
چه ناخودی، از ترس نمایندگان شجاع ما به هزار سوراخ خواهند خزید. و دست
کاوشگرقانون، با اقتدار آنان را از سوراخهای اختفا بیرون خواهد کشید. این
شعارنکبت بار «به دزدیهای من و دوستانم کاری نداشته باش تا به دزدیهای تو
و دوستانت کاری نداشته باشم» خاک خواهد خورد و بجای آن شعار «من دوست و
دوستدارتوأم تا جایی که خطا نکنی. که اگر خطا کردی همین منی که دوست توأم
با بند بند قانون در برابرت خواهم ایستاد. تو نیز اینچنین باش با من»
برپیشانی مجلس و احزاب ما خواهد نشست.
روزی درهمین نزدیکیها، هرگز، فرد بیمایه و بیتجربهای از
صدفرسنگی مسندهای دستگاه قضا عبور نخواهد کرد. تا از ترس افشای پروندهٔ
برادرانش، به دزدان پرونده ساز کرنش کند. روزی که دستگاه قضا، با علم
وانصاف وعدالت وآزادی آشتی خواهد کرد. و پوسیدگان و رابطه بازان از زیر و
بالای مسندهای آن بیرون رانده خواهند شد.
روزی درهمین نزدیکیها، جوانان ما، جوانی خواهند کرد. و جام
نشاط را، و آزادی و امنیت را، با تمام گواراییاش سرخواهند کشید. روزی که
جوانان ما ما را خوهند بخشود. وبا ما آن نخواهند کرد که ما با آنان کردیم.
روزی درهمین نزدیکیها، روحانیان عتیقه و دخالت گر و آسیب زای
ما به انزوا فرو خواهند شد، و روحانیان پاک نهاد ما بر منبرهای درایت
خواهند نشست و قفل سخن را خواهند شکست. روزی که روحانیان آزادهٔ ما، برای
زخم دل نسلهای آزردهٔ ما خواهند گریست. و پیش پای آسیب دیدگان ما به زانو
در خواهند نشست و طلب بخشایش خواهند کرد. و ما برای روحانیتی که در این ملک
به خاک افتاده و از گردونهٔ اعتبار دورمانده، راه خواهیم گشود. روزی که
دین، از دست دخالتهای کودنانهٔ ما و از دست بیکفایتیهای مکرر ما نفس
راحت خواهد کشید و در جایگاه بایستهاش جلوس خواهد کرد.
روزی در همین نزدیکیها، علم، به محافل علمی ما راه خواهد
یافت. و دانشگاههای ما با علم و تحقیق و تجربه خواهند آمیخت. روزی که
جوانان تیزهوش ما آبروی ازدست رفتهٔ علمی ما را نه دریکی دوشاخهٔ نمایشی،
بل در تمامی رشتهها و شاخهها باز خواهند آورد.
روزی در همین نزدیکیها، سفرکردگان و قهرکردگان و نخبگان به
میهنشان ایران بازخواهند گشت و ریسمان بازسازی این سرزمین زخمی را به دست
خواهند گرفت.
روزی درهمین نزدیکیها، میلیاردها پول بیزبان مردم را به
اسم یارانه، به جای اینکه خرج حق السکوت ندانم کاریهای خود کنیم و مفت
ازکفَش بدهیم، در مسیراحیای زیر ساختهای اقتصادی کشور سرمایه گذاری خواهیم
کرد و نرم نرم نکبت بیکاری را از سروروی جامعه خواهیم روفت.
روزی درهمین نزدیکیها، راه را بررواج اعتیاد خواهیم بست وبه
صورت آنانی که درهرلباس از ترانزیت مواد مخدر میلیاردها دلار به جیب
زدهاند تف خواهیم کرد.
روزی در همین نزدیکیها، ارادتمندانه به خانوادههای شهدا و
جانبازانی که همچنان درکنارآسیبها وآسیب زایان ایستادهاند، نشانی کسانی
را خواهیم داد که جفاکارانه از شهید و جانباز برای خود فرصتها پدید
آوردهاند و کار و کسبها آراستهاند و به خواستههای این مردم آرزو به دل
خیانت کردهاند وخندیدهاند.
روزی درهمین نزدیکیها، بسیجیان ما باورخواهند کرد تعریف بسیج
وبسیجی، درخدمت به مردم خلاصه میشود ونه نگاهبانی از منافع دیگرانی که
حسابهای پنهان دارند و نگاه کاوشگرمردم برای آنان مزاحمت است. روزی که
بسیجیان ما خواهند دانست چه کلاه گشادی به سرشان رفته است. روزی که آنان
چوب و چماق را دور خواهند انداخت و درکنار مردم خواهند ایستاد و به صف آنان
خواهند پیوست.
اینها که گفته آمد، ای خدا، رؤیا نیست. آرزوهای ناشدنی
نیست. آرمانهای بدیهی و دم دستی مردمی تحقیرشده وغارت شده است. که به چشم
خود درهمین ترکیهٔ مجاور، سالهاست همینها رواج یافته و شوق آفرین میبینند
وافسوس میخورند.ای خدا میبینی کارما ایرانیان به کجا فروشده؟ که حسرت
این روزهای ترکیه ما رابگدازد؟!
نه، روزی خواهد آمد که ما قدرهم را خواهیم دانست وازاشکهای هم
برای عاطفههای خراش خورده استمداد خواهیم گرفت. روزی که ما قامت برخواهیم
افراشت. روزی که شادخواهیم بود و به روی هم وبه روی زندگی غش غش خنده
خواهیم زد. روزی که زندگی خواهیم کرد. روزی که خدا را درکنار خود شانه به
شانه خواهیم دید. روزی که خندهٔ خدا را خواهیم شنید. روزی که اشک شوق مجال
گفتگوازما خواهد ستاند. روزی که زمین به پاهای محکم ما غرور خواهد ورزید.
به امید آن روزهای نچندان دور. نگران نباشید: «یه روزخوب میاد…..»
محمد نوری زاد
نوزدهم اسفند ماه سال نود
۱۳۹۰ اسفند ۱۸, پنجشنبه
هشتم ماه مارس / روز جهانی زن مبارک
روز« زن» که برای من همچنان «روز انسان» است. نه یک روز که تمامی
روزها مال انسان است. از زنانی که در یک جایی از تاریخ ایستادند و تا امروز
ادامه دادند که که روزی « انسان» یادش بیاید که بخشی از انسان بودن خود
را و نیمی از هویت و هستی تاریخی خود را در یک وضعیت نابرابر قرار داده و
گاه تا سرحد « حذف» او را پیش برده است،باید سپاسگزار باشیم.باید سپاسگزار باشیم که حتا اگر یک روز از سال به خود یا آوری کنیم که انسان هم زن است و هم مرد.روز زن
بر همهی زنانی که « زنانگی» جهان را زیباتر کردند با مبارزاتشان کمی بیشتر مبارک...تمامی روزهای سال بر انسان و به ویژه بر زنان مبارک..بر تو بر خود تو دوست مرد و دوست زن من مبارک..
بر همهی زنانی که « زنانگی» جهان را زیباتر کردند با مبارزاتشان کمی بیشتر مبارک...تمامی روزهای سال بر انسان و به ویژه بر زنان مبارک..بر تو بر خود تو دوست مرد و دوست زن من مبارک..
۱۳۹۰ اسفند ۱۱, پنجشنبه
قطع امید نوری زاد از خامنه ای در آخرین نامه/من به زودی خود را به آتش خواهم کشید
خود سوزی آیت الله های ایران
سلام به محضر رهبرگرامی حضرت آیت الله خامنه ای
من در این تنگنای فرصتی که همه ی ما گرفتار آنیم، می خواهم
دیگرانی ازجنس خودتان را و نه شما را مخاطب قراردهم. درست دراوضاع و احوالی
که ما و شماغربال به دست، نمایندگان راستین مردم را پس رانده ایم و
نمایندگان دلخواه یا نمایندگان بی روح و بی تپش را برگزیده ایم! و درست در
شرایطی که حداقل پانزده میلیون مردم معترض تماشاگراین خیمه شب بازی ملی
مایند! شما را بخدایی که دوستدار و بنده ی اویید، این همه انشقاق را بر این
مردمِ آرزو به دل مپسندید. شما را بخدایی که همه ی اطوارما در معرض و
منظر اوست، یک نگاه نگران به این تنگنای ملی بیاندازید. شما در دوقدمی
نیکبختی، به بخش وسیعی از مردم ایران پشت کرده اید. شما در جوار خود خدا به
حقوق حداقل پانزده میلیون صاحب رأی بی اعتنا مانده اید. این جفاکاری، خدای
می داند که به فرداهای مطلوبی که مدعی آنید منجر نخواهد شد. سخن از حق
است. حق های پایمال مردمی که اراده ی حقوق خود را به امانت به شخص شما
سپرده اند.
شما در جایگاه خود جلوس فرمایید و به غوغای من گوش دل بسپرید.
باور بفرمایید من در حیرتم که چرا آیت الله های ایران عمامه از سر نمی
گیرند و پای برهنه فریاد وا اسلاما سر نمی دهند و پیش چشم مردم دنیا خود را
به آتش نمی کشند؟ آیت الله های ایران به کدامین معجزه دل بسته اند تا مگر
آن معجزه از آسمان خدا به زیر آید و غبار غلیظی را که در این ملک بر سر
اسلام و قرآن و خدا و پیغمبر و معارف دینی نشسته، پاکسازی کند؟
متاسفانه می دانم که آیت الله های ایران به آبروی خود بهای
بیشتری قائلند تا آبروی اسلام. چرا که اگر به این مهم باور داشتند، یک
تغییری در رفت و آمد معمول خود پدید می آوردند. این روزها آیا آبرویی برای
مسلمانی ما مانده است؟ به جرات می توان گفت: نه! ما با چنان کیاستی، و با
اتخاذ آنچنان رویه های منحصر بفردی، و با گسیل عربده های کفن پوش به در
خانه ی مراجع وعالمان بظاهر کج رفتار، به جرات و شهامت و زبان و قلم و
فتاوای آنان قفل بسته ایم و راه هرگونه تحرک معترضانه را برآنان بسته ایم
که مگر خود سوزی آنان به کارآید و کاری بکند.
ما به اسم اسلام در این سالهای پس ازانقلاب آدم کشته ایم و
اموال مردمان خود را غارت کرده ایم و زندانهای خود را از مردم معترض پُر
کرده ایم و به اسم اسلام برجهل مردمان خیمه افراشته ایم و به اسم اسلام
برسراسلام و مردم و تاریخ خاک افشانده ایم. آیت الله های ما به کدام افق
خیره مانده اند تا مگر فرصتی پدید آید و این غبار نفرت و انزجار از اسلام
روفته گردد؟ من اما یک توفان سراغ دارم که می تواند این نجاسات را از سر و
روی اسلام بروبد و چهره ی آلوده اش را خواستنی کند. و آن: خود سوزی آیت
الله های ایران است.
آسیب ها و آثار مخوف کلاهبرداری های خارق العاده ی اسلامی ما
را، با هیچ توصیه و توجیهی نمی توان روفت مگر این که آیت الله های ایران در
اعتراض به خفتی که اسلام در این ملک دچار آن شده است، خود را به آتش
بکشند. اگر آیت الله های ما به آن جهان و ایستادن در برابر خدا معتقدند که
می دانم معتقدند، و قبول دارند که سکوت آنان در قبال مفسده ها و ظلم های
جاری این نظام، قطعا به حساب آنان نیز گذارده می شود، خود سوزی خویش را
بهترین و خدایی ترین راه برای برون رفت این سرزمین از آغوش زشتی ها و نفرت
ها و بن بست ها خواهند یافت.
آیت الله های ما می توانند یک به یک و یا چند به چند، دوراز
چشم کفن پوشان و لباس شخصی ها و طلاب استخدامی و ماموران معذور، خود را به
آتش بکشند، و پیش از آن، جلوی دوربین های ساده ای که همه جا یافت می شود،
به مردم بگویند که چرا دست به این کار زده اند. گرچه با اولین خودسوزی یک
آیت الله، دستگاههای اسلامی اطلاعاتی ما ممکن است همه ی آیت الله ها را در
یک جا جمع کنند و کبریت و بنزین را از دسترس آنان دور سازند، اما می شود
پیش از اقدام به خود سوزی، درگوشه ای به غیبت و انزوا خزید و ناگهان با
انتشار خبر و فیلم خود سوزی به پهنه ی فهم و علاقه و استقبال مردمان پای
نهاد.
من با اطمینان می گویم که خود سوزی آیت الله های ما کمترین
هزینه ای است که می شود برای خلاصی از بختکی که به اسم اسلام برگلوی اسلام
ومردم مسلمان تیغ می کشد، متقبل شد. این خودسوزی ها می توانند موجی از
سرزندگی به جان جامعه ی افسرده و روبه موت ما بدوانند و روح تازه ای به جسم
این مرده ی متحرک بدمند.
مباد آیت الله های ما و طرفداران آنان، سخن مرا به طنز و
مطایبه تفسیرکنند و از ذات این پیشنهادِ بدیع، توهین واسائه ی ادب مستفاد
آرند؟ نخیر، اگر آیت الله های ما تن به آتش اختیاری این دنیا نسپارند، آتش
آن دنیا چشم به راهشان است. آیت الله های ما بر قتل وغارت وآسیب مردم خویش
سکوت کرده اند و با همین سکوت یا با اعتراض های نیم بند و بی ضرر خود، دست
حاکمیت را و دست عمله های آنان را در رواج کاری ترین زخم ها بر پیکر دین و
دنیای مردم وا گشوده اند. آیت الله های ما اگر خود را به آتش نکشند، باید
جنازه ی اسلام را به دوش بکشند. و باید هر روز با تماشای مردمی که پرچم
نفرت از اسلام برمی افرازند، هزار بار بمیرند و زنده شوند.
حُسنِ خودسوزی آیت الله های ما به این است که چهار ستون
حاکمیت را به لرزه در می آورد و آن را فرو می ریزد و علاوه بر زنده کردن
اسلامِ افسرده دراین ملک، از خسارت ها وکشتارها و شورش ها و هرج و مرج های
بعدی جلو می گیرد. من به این مهم باور دارم که تنها چیزی که می تواند جلوی
اسلحه ی برادران قاچاقچی را بگیرد و درمیان آنان موجی از تردید و شکاف
ایجاد کند، همین خود سوزی آیت الله های ایران است.
هشتاد نه، هشت آیت الله اگر خود را به آتش بکشند، هم از کشته
شدن هشتاد هزار نفر مردم معترضی که خواه ناخواه بدان سو خیز برداشته اند،
جلوگیری می کنند، و هم نام خود را تا ابد بر تارک مجاهدان راستین اسلام و
انسانیت ثبت و ضبط خواهند نمود، و هم چهره ی تازه ای از دین خدا به جهانیان
عرضه خواهند کرد. که : در ایران، این تنها مردم نیستند که برای رهایی
ازچنبره های ظلم هزینه می پردازند، بل آیت الله های ایران نیز پا به پای
مردم معترض، از جان خود در می گذرند و با بذل جان خویش، سنگ ها را از پیش
پای کشورشان برمی چینند.
رهبرگرامی
هم شما هم ما می دانیم که آیت الله های ما برای آنکه خود را
از خودسوزی معاف کنند، هزار دلیل شرعی متوسل می شوند. باکی نیست. من خود
مگر آیت خدا نیستم؟ من بجای همه ی آیت الله ها خودم را به آتش می کشم. شاید
پیران و جوانان از جان گذشته ای نیز مرا در این حرکت آتشین همراهی کنند.
نهضتی از خودسوزی. وشاید کسی نیز به راهی که من می نمایم، درنیفتد. مرا اما
با دیگران کاری نیست. احساس و باورم براین است که برای بیدارکردن خفتگانی
که درحاکمیت همه کاره اند، باید آتش افروخت. باهیزم تن خود. بله، من به
زودی خود را به آتش خواهم کشید. تا شاید آتشی که عنقریب از دلارهای نفتی و
اسلحه ها و فربگی جماعتی از پاسداران ما زبانه می کشد، فرو کشد.
من در لهیب آتشی که مرا می سوزاند بر سر همه ی نمایندگانی که
چربی وشیرینی جلوس بر صندلی نمایندگی را به غارت نشسته اند، فریاد خواهم
زد: ای همه ی شمایانی که با تن سپردن به غوغای فریب، بر سر مردم معترض
سرزمین خود پای نهادید و بی اعتنا به حاجت های قانونی آنان پای به مجلس
گذاردید، سیرازشیراین شتربنوشید که فردا – بسیارزود – خواهید دانست آنچه
خورده اید، جز خون نبوده است!
رهبرگرامی
نگارش نامه های پیوسته ی من به جناب شما پایان یافت. تا مگر
به ضرورتی – و اگر مرا عمری بود – باز با شما سخن بگویم. تمنای من از شما
این است که مبادا خیرخواهی های مرا به دشمنی تفسیر فرمایید. من چشم به
نیکفرجامی چشم دارم. من برای مردم ایران فرداهایی سرشار از نیکبختی
آرزومندم. پس جوهره ی کلام مرا جز به خیرخواهی بر نیاورید. نمی دانم در
همین نزدیکی ها خواب جناب حجة الاسلام والمسلمین طائب برای من و خانواده ام
چگونه تعبیرخواهد شد. اما چرا به وی نگویم: آن کسانی از شما خوف می ورزند
که به جان خود بهایی بدهند. این جان من. از ابزارها و زندانهای مخوف شما چه
برمی آید آنجا که من اراده ی مرگ خود را خود به دست گرفته ام؟
هیچ به این اندیشیده اید که من اگر یکی دوبار بر در خانه ای
کوفته بودم حتماً یکی سر بدرمی آورد و دربه رویم می گشود؟ اما شما نمی دانم
چرا به این همه در کوفتن های من اعتنایی نفرمودید. باکی نیست. گرچه پاسخ
شما برای من بسیار مغتنم بود اما بیایید و لااقل این یک تقاضای مرا نادیده
مگیرید. کدام تقاضا؟ به وزیراطلاعات و رییس اداره ی اطلاعات سپاه بفرمایید
پنج دستگاه کامپیوتر مرا و دوربین های مرا و حافظه های کامپیوتری مرا و
اقلام دیگری را که از دوسال ونیم پیش از من ربوده اند به من بازبگردانند.
دوست دارم پیش از آنکه خود را به آتش بکشم چشمم به تماشای اموال شخصی ام
روشنایی بگیرد. بخداوندی خدا اگر من این شکایت را به پیشگاه یک حاکم نسل
اندر نسل کافر می بردم نهایتاً یک پاسخکی به سمت من پرتاب می نمود. در
شگفتم که چرا شما به تقاضای مکرر این کمترین بها نمی دهید. دزدان اطلاعات و
دزدان سپاه این همه مدت است که ابزار کار مرا برده اند. چه می شد اگر یک
تشری بر سر فرومایگان اطلاعات و سپاه فرو بارید وآنان را به خبط و خطای
قانونی و شرعی شان متذکر می شدید؟ این که: دزدی، دزدی است. چه از جانب محمد
رضا رحیمی و صادق محصولی و احمدی نژاد باشد چه برادران سپاهی و اطلاعاتی.
من اما به نوشتن های خود ادامه می دهم. روبه مردم. روبه
نمایندگان نمایشی مجلس. روبه قاضی القضاتی که تجربه ی یک بازپرسی ساده در
پرونده ی او نیست. رو به جوانان. رو به سپاهیان و بسیجیان. رو به همه ی
آنانی که مظلومند و چشم به راه یک عنایت مختصر سر به آسمان دارند. رو به
فردا. فردایی که برای درخشش ما پای می کوبد. رو به بشاراسدی که رفتنی است.
رو به خیزشی که به سمت ما خیز برداشته است. والسلام
یازدهم اسفندماه سال نود
با احترام و ادب: محمد نوری زاد
اشتراک در:
پستها (Atom)